داستان یک پسر فقیر

Posted on at


قطب شمال که سردترین منطقه جهان بشمار می رود. در آنجا زنده گی کردن برای همه موجودات زنده دشوار است. همیشه در آنجا کوه ها یخ بسته است و به طور متواتر برف می بارد. و به قطب شمال دهکده کوچکی بود که آن دهکده بسیار به منطقه سردی قرار گرفته بود. که به آن تعداد کمی مردم زنده گی می کنند. یک مردی در آن قریه زنده گی می کرد. که آن یک مرد کوه نورد و شکار چی بود و همیشه برای تهیه خوراکه فامیلش به جاهای دور به شکار می رفت و آهو، بز کوهی وغیره را شکار می کرد . از همین موجوداتی که شکار می کرد خوراکه فامیل خود را مهیا می کرد.

 

آن مرد یک همسر و یک پسر داشت نام پسر آن بهرام بود و گاه گاهی آن مرد که به کوه نوردی می رفت ، بهرام را هم با خود می برد. یک روز شکارچی به شکار رفته بود و صبح بهرام  که چشمان خود را باز کرد دید که پدرش به خانه نیست و به شکار رفته است. روز ها سپری شد اما پدر بهرام برنگشت و بهرام و مادرش متظر بودن. خوانواده بهرام فقیر بودن ، و زمانی که شکارچی دیگر بر نگشت بهرام و مادرش بسیار از فقر رنج می بردن.

 

بهرام زمانی که با پدر خود به شکار و کوه نوردی می رفت در همان کودکی این شغل ها را کم کم از پدر خود یاد گرفته بود و بعد از مدت کمی به یک شکارچی و کوه نوردی ماهر مبدل شد. یک روز یک فرد کوه نوردی از شهر دیگری به این دهکده آماده بود آن فرد در وقت کوه نوردی به یک سیاه چالی افتاده بود. بهرام که به تمام همان مناطق آشنای کامل داشت آن هم همان کوه رفته بود که نا گهان صدای فریاد زدن و کمک خواستن را شنید بهرام به دنبال همان صدا رفت و دید که یک مردی به یک سیاه چالی افتاده بود و نمی توانست آن مرد از آن سیاه چال بیرون بیاید. بهرام به مردی که سیاه چال بند مانده بود گفت؛ که من تو را کمک میکنم! آن مرد گفت ؛ که تو تا به دهکده بروی من از سردی زیاد می میرم . بهرام گفت؛ من از همین پوشاکی که به تن دارم به تو کمک می کنم.و با عجله تمام لباس های که در تن داشت را بیرون کرد و با یکدیگر گره زد.

 

بهرام لباس های را که به هم گره بسته بود ، یک سر آن را به صخره بست وسر دیگر آن را به کمک آن مرد فرستاند یعنی به سیاه چال داخل کرد و مرد کوه نورد آن را گرفت و بالا شد تا زمانی که آن مرد از سیاه چال بیرون شد بهرام از سردی زیاد بیهوش شده بود . مرد کوه نورد با عجله  گره های لباس ها را باز کرد و به تن بهرام کرد و به شفاخانه رساند. تا بهرام حالش بهبود یافت و بهرام که چشمان خود را باز کرد دید که مرد کوه نورد بالای سر آن استاده است. مرد کوه نورد از بهرام بسیار سپاس و تشکری کرد. مرد کوه نورد یک شخص سرمایه داری بود آن به کاری که بهرام برایش کرده بود نیم سرمایه خود به نامش کرد و از شجاعت بهرام به رسانه ها پخش کرد.بهرام ومادرش ادامه زنده گی خود را به خوبی وخوشی سپری کردن. بلاخره پسر قریب ینی بهرام از قریبی نجات یافت و مرد کوه نورد از مرگ.



About the author

eliya

Im eliya:I was born in Herat city now I student at Mahjoba Heravi high school and ..........

Subscribe 0
160