چه شد گر یک سخن گویی از آن لعل شکر باری
سلیمان را بدان حشمن زموران کی بدی عاری
اگر از شوکت و دولت تو الطافی نمی داری
نوازش توان کردن گدایان را بدشنامی
بگو پیغام ای باد سحرانشوخ جاهل را
که از هجر بنوشم تا بکی این زهر قاتل را
پرستم با خیالت عمها سودای باطل را
بیا ای مایه آرام دل آرام ده دل را
که نبود بیش ازین بیتر مرا صبری و ارامی