ماه مهمانی خدا

Posted on at


همه مردم خوشحال به نظر میرسند... در همین نزدیکی ها صدای اذان دلنشین تر شده است... گویا رمضان آمده است ... ماه پرفیض و برکت... همان که خدا تمام نعمت هایش را در این ماه ارزانی کرده است... در این ماه ما مهمان خدا میشویم .... بر سر سفره های رنگین مینشینیم... از سحر تا اذان مغرب... برای رضای خدا کارهایی را انجام می دهیم که شایسته یک بنده ی خدایی هست.... گویا لبخند خدا پررنگ تر شده است... مثل اینکه دیگر مردم ما یاد گرفته اند ... که با شروع ماه رمضان بدی ها رنگ سیاه میشوند... رمضان رنگ خورشید را به خود میگیرد... و می تابد بر تمام مردم این روزگار... سفره هایمان پر برکت تر از قبل شده است.... زبان ها ملایم تر از قبل سخن میگویند



وقتی در برابر نان و آب عاجز میشویم تازه می فهمیم که هرروز آب و نانی که میخوریم مانند معجزه ای است که ما را آرام میکند... هر روز ما از کنار معجزه هایی از قبیل خوردن ... راه رفتن ... دیدن ... شنیدن میگذریم اما به خودمان زحمت نمیدهیم تا دقیق تر شکر کسی را که برای ما اینها را داده است بکنیم... در این ماه حریم هایمان را حفظ میکنیم... دیگر باعث شکستن حرمت ها نمیشویم... من از کودکی یاد گرفتم که با آمدن ماه رمضان باید خیلی از کارهایی که در ماه های دیگر انجام میدهم را در این ماه انجام ندهم... حجابم را بیشتراز قبل حفظ کنم... چه از لحاظ ظاهری ام ... و چه از لحاظ باطنی... ظاهرم را با زیبایی حجاب آراسته میکنم... و باطنم را با زیبایی های معنوی پالایش میدهم... سی روز زمان دارم تا آنگونه که میخواهم عمل کنم... قرآن بخوانم... تسبیح خدا را بگویم... و با خدای خودم مناجات کنم... آرزوهایم را طلب کنم



باز بوی آش نظری از خانه همسایه مرا به وجد می آورد... بوی زولبیا و بامیه... که هرسال پدرم با دستهای مهربانش برای ما می آورد... و دوباره دلیلی میشود تا ما دور یک سفره جمع شویم .... و قبل از افطار دعاهایی بکنیم و منتظر استجابت آن شویم... دوباره مادرم سر سفره ی افطار برای خوشبختی ما دعا میکند... تمام آنهایی را که از ما التماس دعا کردند را برروی صفحه ذهنم به خاطر میاورم... و برای تمام آنها دعا میکنم ... میگویند با زبانی دعا کن که با آن زبان گناه نکرده ای... باز سرم را روی پاهای مادرم میگذارم... و میگویم :- مادر با زبان پاکت دعاهای مرا به گوش آسمان بسپار شاید اینجا خدا به حرمت دلت پاک تو مرا اسیر آروزهایم بکند



امشب خانه ما پر شده است از آش نظری... مادرم برای آدم های غریب آشی را با دست هایش مهربانش به بار گذاشته است چادرم را بر سرم میگذارم... و با یک سینی آش به استقبال آدم های روزه دار میروم... هر کسی که آش برمیدارد... میگویم :- ما را هم دعا کنید... این ماه ... ماه برآوردن حاجت هاست... هر کسی در طلب آرامش میگردد... باز اسم من گم میشود... دربین آدم های روزگار ... خوبی خدا این است که اسمم را در بین این همه بندگان خودش گم نمیکند... میداند من همان دختری هستم که از کودکی اسم پاکش را برزبانم جاری کردم... با شروع ماه رمضان همان کودکی میشوم که عاشق سحری کردن بود... همان کودکی که به همه مردم میگفت من امروز با پدرم روزه گرفتم... و همه جا معرکه میگرفت که من میتوانم روزه بگیرم... با آمدن ماه رمضان تغییر میکنم... میشوم همان دختر خوب مادر... حرف های مادرم را دقیق تر گوش میدهم... قدر هر روز از این ماه را بیشتر میدانم.... آسوده و آرام روز و شب را میگذرانم



این روزها هوای شهرم بسیار گرم شده است.... بعضی ها طاقت گرما را ندارند... اما من خوب میدانم که خدا همراه با روزه ای که به ما میدهد صبر را هم در کنار آن برای ما میگذارد... احساس میکنم که در این ماه انسان ها ... بهشت و جهنم را بیشتر از قبل تشخیص میدهند... همه بوی ناب بهشت میگیرند... با اخلاص رفتار میکنند... ودر این روزهای گرم به سرکار میروند اما امید دارند که تا شب توان آن را دارند روزه ای که برایشان واجب شده را بگیرند



دیگر مجبور نیستیم برای خوبی کردن دنبال فرصت بگردیم ... در این ماه فرصت هایی را خدا برایمان میدهد که ناخواسته وارد خوبی رساندن به اطرافیانمان شویم... خودم را فراموش میکنم.... حتی به ذهنم اجازه ورود افکار شیطانی را نمیدهم... میگویند در این ماه شیطان به زنجیرهای بلند و محکم بسته میشود... فقط در یک سال چنین اتفاقی برای شیطان رخ میدهد... به هرحال زندگی با تمام خوبی ها و بدهایش... درسی را به ما میدهد تا همواره کوشش کنیم ... با عقل و منطق رفتار کنیم... فرصت ها را غنیمت بشماریم... دست توسل به دامن اولیای پاک خدا بگیرم و در این ماه بزرگ استغفار و توبه را در چوکات قانون هایمان حک کنیم .... سعی کنیم دقیق تر ببینیم ... تا بهتر از قبل شکر کنیم... خدا نیازی به عبادت ما ندارد این ما هستیم که همواره محتاج یک نگاه از طرف خدا هستیم ... خدای من بی نیاز است ... بی نیاز از هر آنچه که من در این دنیای فانی نیاز دارم



وقتی اسم خدا را میشنوی ... کوهی را تصور میکنی که هیچ وقت نمی لرزد... اگر زمین و زمان خراب شود... خدا برای همیشه میماند ... او یگانه آفریدگار ماست ... خدای من است و تمام حرف های نگفته ام را از ته دلم میشنود به حرف های ناگفته ام ارزش قایل میشود خوبی ام را بیشتر از دیگران میخواهد بهترین ها را برایم در نظر میگیرد... خوشبختی ام با وجود خدا تکمیل میشود



روزها از پی هم می گذرند ... تنها چیزی که باقی میماند کارهای بزرگی است که در ذهن مردم حک میشود... تو میایی و به پایان میرسی ... شاید خیلی ازآدم ها حتی نامت را هم نشنیده باشند... خودت میمانی و خودت... و تمام اعمالی که انجام دادی ... و قبر تاریک و سیاهی که سالهای باقی مانده تا روز قیامت را باید در آن سر کنی... پس چه خوب میشود چراغی را با خود ببری تا از تاریکی محض قبر تنگ و سیاه نهراسی... این روزها چراغ دستم میگیرم ... روشن میکنم ... راه میافتم به خیالم به آسمان میرسم اما هربار که وسط راه گم میشوم... اشک میریزم... و دوباره تو را میخوانم ... می نشینم و دوباره چشم هایم را به معجزه هایت میدوزم



یک ماه دیگر شروع شد و با آغازش امیدی را در دلها کاشت که با آن امید بتوانی دعا کنی که تو هم میتوانی به آنچه که میخواهی برسی... امیدوارم در این ماه پر خیر و برکت ... دست از افکار پوچ و خالی برداریم ... لحظه ها را غنیمت بشماریم ... دنبال هوس های بیهوده نگردیم که چند روزی دل ما را خوش میکند... حق را ببینیم ... و بی هوا از کنارش نگذریم... با روزه گرفتن یاد بگیریم ... که هر چیزی در زندگی دلیلی دارد... دلیل روزه گرفتن را بدانیم ... نه فقط روز و شب را صرفا نخوریم وننوشیم... بدانیم که حکمت روزه داری چیست؟ ... دلیل آمدنش چیست؟.... من با روزه گرفتن یاد گرفتم که هر لحظه ی زندگی مملو از دلیل و برهان است ... با روزه داری یاد گرفتم که خودم را منع کنم از نعمت های خدا و ببینم تاب و توان آن را دارم که تحمل کنم... با روزه داری توانستم بفهمم که خدا را بابت تمام نعمت هایی که از صبح زود در اختیارم قرار میدهد بدون هیچ منتی .... بیشتر شکر کنم




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160