می خندم اما درد دارم «قسمت اول».

Posted on at


می خندم اما درد دارم


 


خورد بودم ، دختر بچه ای خورد سال که در کوچه ها با دوستان هم سن خود بازی میکردم . تمام وقت خود را درکوچه ها بودم و گاه گاهی به خانه رفته و با مادر خویش در آوردن آب یاری میرساندم . زمان جنگ و نا امنی بود طالبان اطراف قریه را محاصره کرده بودند و عده ی زیادی از آنها هم وارد شهر شده و آرامش را از چهره مردم ربوده بودند . مادرم مرا از رفتن به بیرون محروم کرده بود، او مرا زیاد دوست داشت ؛ مادرم به جز من چند دختر و پسر دیگر هم داشت اما آنها همه ازدواج کرده بودند


.


در یک شب تاریک زمانی که همه در یک اتاق از خانه خودمان جمع بودیم، ناگهان صدای وحشتناک شلیک گلوله ای به هوا شد . مادرم هراسان خود رابه بیرون خانه انداخت تاببیند که چه خبر شده است . پدرم مرد پیری بود که نمی توانست از شدت مریضی اش تکان بوخورد . همه سریع بیرون رفتیم در بیرون از خانه برادرم را دیدم که تفتگ در دستانش بود و از ترس می لرزید و در دو متری او جوانی به روی زمین افتاده بود . مادرم پیش رفته و دید که به جوان شلیک شده و او مرده است. ترسید و به برادرم نگاه کرد ، برادرم نیز بسیار ترسیده بود و نمی توانست چیزی بگوید و من که مات و مهبوت به برادرم می نگریستم با صدای گریه ی بلند برادرم شوکه شدم . برادرم شخصی را به قتل رسانده بود و در شوک و ترس زیادی فرو رفته بود . مادر از او خواست که سریع او را دفن کند و از خانه فرار کند


.


برادرم او را دفن کرد و مادرم سریع لباس های او را درکیفی گذاشت و به دستش داد، البته بدون هیچ آب و غذایی. او با گریه پیشانی مادرم را بوسید و سریع از خانه دور شد . مردم همه به خانه ی ما جمع شدند و متوجه ی خون ریخته شده بروی زمین شدند و باز از مادرم در باره ی اتفاق افتاده سوال پرسیدند . اما مادرم هیچ چیز به آنها نگفت . فردای آن روز بعداز صحبت های زیاد و جستجوهای فراوان همه متواجه شدند که برادرم جوانی را به قتل رسانده است . خیلی ها به دنیال برادرم گشتند اما او را نیافتند . پدر جوان گشته شده در روز دوم قتل با داد و بیداد وارد خانه ی ما شد و با مادرو پدرم بسیار زشت حرف زد و آنها را تهدید کرد .مادرم با التماس از او خواست که آرام باشد تا بتواند قضیه را برایش تعریف کند ، اما او بی توجه فریاد میزد و والدین و برادم را تهدید می کرد


.


مرد خشن مادرم را همراه با خشونت کتک زد و با خشم تمام خانه را ترک کرد.مادرم تماما زخمی و خونی شده بود اما نتوانست چیزی بگوید، در این لحظه من به شدت ترسیده و گریه میکردم. ازاین موضوع یک هفته گذشت . بزرگان قریه همه جمع شدند و در مورد خون بهای جوان به قتل رسیده صحبت کردند . اما مادر با غم فراوان گفت که اگر من تمام زنده گی خود را هم بفروشم نمی توانم نیمی از خون بهای شما را به پردازم . بزرگان با در نظر داشت وضعیت مالی خانواده ی ما از این موضوع گذشتند و راه دیگری را به عنوان چاره ی کار خود پیشنهاد کردند . آنها از مادرم خواستند که درعوض خونبهای پسر او باید دخترش را به پسر دیگرشاکی بدهد . مادرم وحشت کرده بود ، اما میدانست که عاقبت این کارهمین خواهد بود . من هنوزدرباره ی این حرف ها چیزی نمی فهمیدم . مادم گریه می کرد و پدرم اندوه گین بود . خانه در زیر کوهی از غم دفن شده و فضای خانه سنگین گشت بود


.


مادرم چند بار به بزرگان قوم تاکید کردند که دخترم برای ازدواج بسیار خورد سن است . اما کسی به این مطلب توجه نکرد . بعداز گذشت دوماه پدر مقتول به خانه ی ما آمد و مرا با کشان کشان و بدون هیچ مراسمی به خانه ی خودشان برد . من در راه با زاری و التماس از مرد میخواستم که مرا رها کند تا به نظرد مادرم برگردم. مادر کاری نتوانست انجام دهد ، او فقط گریه و التماس می کرد . مادرم از عاقبت بد دادن کاملا آگاه بود و می دانست که چه اتفاقی امکان دارد در آینده برای من رخ دهد


.



About the author

160