با زبان بی زبانی

Posted on at


انسان هایی در روی زمین بوجود می آید که هر روز دیدنشان سبب میشود تا روزی صدبار به خاک بیافتی و خدا را بابت تمام داشته هایت شکر کنی ... کمبودهایت را در پس داشته های باارزشت مخفی کنی... زبانت را از ناشکری بازداری... و بفهمی و درک کنی که همه انسانها آنقدر کامل نیستند که همه چیزهای خوب را با هم داشته باشند... گاهی درد دیگران را از پشت صفحه تلویزیون میتوانی به خوبی احساس کنی .... اشک صورت زیبایت را می پوشاند اشک میریزی زیرا میدانی که درد آدم ها خیلی سنگین تر از توان آنها هست

چه بسا آدم هایی هستند که درد دارند اما میدانند که خدا در کنار غمی که به آنها میدهد صبر را هم پهلوی آن به راحتی قرار میدهد تا تحمل کنند ... و بدانند که آنقدر لیاقت داشته اند که به خوبی بندگی خدا را به جا بیاورند... اما هر بار که به دنیای درد آور و غم های بیشمار آدم های سرزمینم برخورد میکنم ... میبینم چه انسانهایی با شرافتی هستند که با وجود این همه درد لحظه ای اخم به چهره شان نمایان نمیشود و تا مادامی که زندگی میکنند لبخند را جز اصول زندگی هایشان قرار میدهند... و با زبان ساده میگویند:- خنده بر هر درد بی دوا دواست

امروز وقتی کودکی را دیدم که با اشاره با مادر خود حرف میزد... احساس خرد شدن را تا انتهای استخوان مغزم حس کردم و خود را به خاطر لحظه هایی را از شکر کردن خدای بزرگ محروم کردم لعنت کردم... آخر مگر چه قدر وقت میخواهد تا نماز و قرآنی را که خدا برای نورانی شدن زندگی ام قرار داده میگیرد ... کودکی که میخندد ولی نمیتواند سخن بگوید... کودکی که میداند محروم است از هم کلامی با پدرش و از شنیدن صدای مادرش... کودکی که بی بهانه گریه میکند... اما حتی نزدیکترین دوست او هم نمیداند دردش چیست؟ تا بحال خودت را جای کودکی لال گذاشته ای ... یک روز کامل را روزه سکوت گرفتی ؟ گوشهایت را بسته ای تا صدای ناب مادرت را که با صدای ملایمش تو را برای صبحانه خوردن صدا میزند نشنوی؟.... شده تا بحال قدر نعمتی که هر روز از آن استفاده میکنی بدانی

.آیا این کودک معصوم قدر و لیاقت صحبت کردن را در طول زندگی اش نداشته .... یا تنها به دلیل ژنی که به ارث برده مستحق این عذاب است... ما هنوز هم نمیدانیم مصلحت خدا در چیست؟... خدا بهتر از من میداند ... که بندگانش را از چه چیزهایی محروم کند... دیروز وقتی با اشاره با مادرت صحبت میکردی... در دلم صدای معصومت را تصور کردم ولی هرگز نفهمیدم به مادرت چه گفتی؟... نفهمیدم در پس نگاه پر تلاطمت چه نهفته است... نفهیمدم که چه دردی میکشی وقتی میخواهی با اطرافیانت سخن بگویی... ولی به زور میتوانی منظورت را به آنها بفهمانی... فقط ایستادم ... و به چهره معصومت زل زدم ... احساس کردم صدای تو از صدای من رساتر به گوش خدا میرسد... صدای تو بی صدا ترین صدای عالم است... اما قوی ترین صدای عالم در پس صدای تو پنهان است

تو قشنگ ترین دختر روی زمین هستی وقتی میدانی عمری را نمیتوانی حرف بزنی ولی با شهامت و برای رضای خدا زندگی میکنی آن هم به بهترین شیوه.... وقتی مادرت جلوی پاهایت زانو زد... تمام بدنم داغ شد... مادربهترین مونس است... که درد کودکش را در خواب میفهمد... به بهانه کمبودهای کودکش اشک میریزد... مادرت تو را در آغوش گرفت ... چه مادر نازنینی بود... او فهمید که پاهایت درد گرفته است تو را بغل کرد ... تو و مادرت آرام از کنار من گذشتید و من تنها زندگی شما را در چند لحظه احساس کردم ... خودم را شریک غمت کردم اما تو آرام سرت را روی شانه ی مادرت گذاشتی و به خواب رفتی... در دلم برای سلامتی تو دعا کردم

تا بخواهیم بدانیم زندگی واقعا چیست؟... تمام ثانیه های زندگی را به بهانه نفهمیدن میگذرانیم... مگر آن کودک از زندگی چه میخواهد که من میخواهم او هم میخواهد زندگی کند... و من هم میخواهم زندگی کنم .... فرق من و او در چیست ؟ من نعمتی دارم که او ندارد و او نعمتی دارد که من حتی نمیتوانم تصورش را بکنم او با زبان بی زبانی اش خدا را عاشقانه و مشتاقانه می پرستد ولی من با تمام نعمت هایی که از بدو تولد در اختیار من بود خدا را آنگونه که باید ستایش کنم نکردم... خدایا کمی از نعمت هایی که مخلصانه در اختیار من گذاشتی از من بگیر... شاید کمی بتوانم درک کنم رنجی را که دیگران بندگانت لمس کردند

اخم



About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160