خورشید را تصور کن

Posted on at


آسمان امروز هم با نور خورشید روشن شد... روشنی که هیچ چراغی نمیتواند مانند خورشید نور ببخشد.. خورشید کل جهان را با نورش نورانی و روشن میکند ... هر لحظه گرمی عشقش به زمین بیشتر و بیشتر میشود ...آسمان با وسعتش چراغی دارد که هیچ بنده ای نمیتواند نظیر آن را درست کند ... چه زیبا خالقی دارم



خورشید را تصور کن... به آن نزدیک شو... و از حرارت آن گرم شو... من را این گونه آدمی تصور کن ... که هر که به من میرسد از گرمای من استفاده میکند... ولی خودش از سرزمین مردگان به این خورشید سفر کرده است... که جز یخ زدگی و بی احساس بودن بویی از آتش عشق نبرده است... حالا من از آتش داغ تر شدم... وقتی که فهمیدم ... آرزوهایم را دنیا مانند کاغذهای باطل در دست های بیرحمش به دست های سرگردان باد میسپارد... و مانند سیگار دود میکند... آرزوهایم در هوا گم میشوند... و جز بوی بد سوختگی چیزی از آنها باقی نمی ماند...ساده تر سخن میگویم... تا بهتر درک کنی تمام لحظه هایم را... حالا من ماندم ... و حسرت های باقی مانده.. و روزهایی رفته ای که خاطراتی برای من به جا گذاشته اند که جز من کسی حتی از بودن آنها باخبر نشد... و آدم هایی که با لبخند مسخره شان مرا مورد عذاب قرار میدهند



سال های درازی هست که خورشید پای به پای آدم ها چشم باز میکند... و برای آنها چراغ راه میشود گرمی می بخشد... مانند کارگر بی مزد عمرش را به پای این آدم های خاکی تلف میکند... فقط به یک دلیل این همه رنج داغی را تحمل میکند.... و به روی خودش نمیاورد ... که گاهی از داغ بودن ... از با احساس بودن خسته شده است میخواهد بیرحم باشد ... و چراغش را خاموش کند... و نظاره گر مردن آدم های بی احساس این سرزمین باشد... او فقط به خاطر خدایش این همه خوبی میکند ... پایش را کج نمیگذارد ... برای زندگی کردن در آن آسمان بیکران هدف دارد...همواره در زیر سایه ی خدا لبریز از عشق میماند... خورشید هم میخ خودش را خوب جایی کوبیده است... خدا بزرگترین تکیه گاه برای همه ما هست ... حتی خورشید که با تمام عظمتش از خدا اطاعت کرده و همیشه سرتعظیم برای بنده های خدا فرود می آورد



اکنون که تابستان از راه رسیده و خورشید قدم به قدم به ما نزدیک تر میشود... دلم گرمی عشق میخواهد... خورشید به من درس عشق میدهد... درس پرشور بودن دلیل شاد بودن... با آمدن تابستان از قید و بند سرما آزاد میشویم و در آغوش گرمی رها میشویم... دوباره نوازش گر لحظه هایم میشوم... آرام تر میگذرم ... کاش زندگی برایمان جوان میماند .. کاش همواره میشد... صدایمان عاشقانه تر از قبل میشد... سرنوشت تکرار میشود... باز کودکی با تولدش گرمی بخش یک خانواده میشود... مثل خورشید می تابد بر تنهایی دو زوجی که بنای زندگیشان را با عشق گذاشتند



فردا قرار است تمام راه هایم را پیاده گز کنم... تا برسم به قله ایی که خدا آنجا چشم هایش را به انتظار آدمش به یادگار گذاشته است... آنجا که میرسم ... از هر طرف رنگین کمان میبینم... هفت رنگش را لمس میکنم... خدا آنجاست ... گرمیش را احساس میکنم... این جا تمام آروزهای دست نیافتی ام را فریاد میزنم... و استجابت دعاهایم را تنها از خودش طلب میکنم... اینجا قله ای است که تمام آرزوهایم برآورده میشود... عطسه میکنم... عسطه میکنم... خدا صبر را از من میخواهد... خدایا من ایوب این قصه نیستم... من هم آدم تو هستم... آدمی که هر لحظه زندگیش پراز خواستن است... پراز آرزو هست... دلم یک معجزه میخواهد ... از همان هایی که برای پیامبرانت می خواستی



اینک من یک آدم از جنس نور میشوم... تو را در میان اشک هایم جا میدهم.... و فقط تورا می بینم... دلم مانند یک قاصدک جدا از ساقه اش میشود... در دست های من جا میگیرد...در گوشش آرزویم را میگویم ... و قاصدک را تا بی نهایت بالا میبرم و با تمام قدرت فوت میکنم... قاصدک در آغوش باد قرار میگیرد... باد آن را به سمت خدا میبرد... حالا قاصدکم پیش خداست ... خدا صدای مرا از قاصدک میشود... اینک آروزهایم مرا در آغوش میگیرند... و من مست مست فارغ از این همه زمینی بودن رها میشوم ... در آغوش فرشته ها آسمانی به سمت خدایم میروم




About the author

bahareh-hoseini

بهاره حسيني محصل سال اول سمستر ىوم رشته ساينس

Subscribe 0
160