دنیای کودکانه من

Posted on at


 


من کودکی هستم  که با یک د نیا امید وآرزو در کنار گرم خانواده خود زنده گی میکرد م, من  وبرادرم دو گانه هی بودیم ,ودوازده سال عمر ما هر دو بود من و برادرم همیشه آرزو داشتیم که زود تر مکتب را تمام کنیم. ودر یکی از پوهنتون های دولتی رفته  وبه رشته دلخواه ما که طب بود کامیاب شویم  .تا در آینده یک شخص موفق وسر بلند باشیم تنها آرزوی ما هر دو نبود بلکه آرزوی فامیل ما هم بود .هر دوی ما بسیار خوش بودیم وهمیشه با هم درس میخواندیم و با هم تفریح میکردیم.


 



 


پدرو مادرم ماهردو را بسیار دوست داشتند ,برادرم درسهای خود را از مشوره میگرفت ومن از او مشوره میگرفتم .ما هر دو بسیار خوش بود یم وبا بسیار خوشی زنده گی میکردیم. و همیشه در صنف ما شاگرد اول بودیم برادرم به مکتب ومسجد بسیار علاقه خاص داشت .ما همیشه در هر کاری از مشوره همد یگر کار میگرفتیم .گر بعضی اشخاص خدا نا ترس ما را نماندن که زنده گی خوشی را که داشتیم تیر کنیم .یک روز من مکتب نرفتم براد رم تنها بود.


 


 



 


 


 وکسی نبود که همرای او به مکتب برود پدرم رفته بودند .به سر وظیفه خود بالاخره برادرم به تنهای از خانه بیرون شد. به طرف مکتب روان بود که چند نفر آن را اختطاف کردند بعد از دو روز اختطاف چیان به پدرم زنگ زدند .گفتن به ما یک مقدار پول بده که  ما بچه ترا رها کنیم وپد رم را اختار دادن که اگر به دولت مراجعه کردی ما بچه ترا از بین می بریم ,پدرم گپ آ نها را قبول کرد ند به کسی چیزی نگفتن دو روز به دادن پول ها مانده بود . که برادر معصومم را از بین بردند , ما چهره برادرم را ندیدیم او را سر بوریدند نمی دانیم سرش را چی کردند .وبقیه تن برادرم را به بالای بام همسایه انداخته بودند .از همان روز در خانه ما بسیار درد رنج وغم است.         زنده گی


 


دون یک عضوه خانواده بسیار مشکل است خداوند(ج)به هیچ کسی این چنین رغم ندهد ,



About the author

160