پسری که از خانه فرار کرد!

Posted on at


مردی بود که دو پسر داشت، پسر کوچک به پدرش گفت حقی که از ثروتت برایم میرسد را بده.


پدر ثروت اش را در بین دو پسرش تقسیم کرد


پسر کوچک سهمیه اش را جمع کرد و خانه را رها کرده عازم کشور دیگری شد و در انجا مشغول عیاشی و خوشگذارانی شد، دیری نگذشت که تمام پولهای پسرک تمام شد و در ان کشور قحطی امد باران قطع شد و خشک سالی امد مردم نان برای خوردن نداشتن پسرک مجبور به کار شد و دنبال کاری میگشت تا بتواند نانی برای خوردن بیابد. بعد از جستجوی زیاد با مردی در مزرعه مشغول به کار شد وظیفه پسرک در مزرعه این بود که به خوک ها غذا بدهد ، پسرک انقدر گشنه بود که از غذای خوک ها میخورد اما کسی نبود که برایش غذا بدهد.



وقتی پسرک در چنین شرایط سختی قرار گرفت فهمید که اشتباه کرده او با خود فکر کرد که تمام خدمتکاران پدرم غذایکافیبرای


خوردن و جای برای خوابیدن دارند  اما من حتی غذا ندارم و  مجبورم غذای حیوانات را بخورم!!


او تصمیم گرفت مزرعه را ترک کند و به نزد پدرش باز گردد


پسرک عازم خانه شد


وقتی پسرک نزدیک خانه شد چشم پدرش به او افتاد و به طرف پسرک شتاب زده امد او را در اغوش گرفت و بوسید


پسرک احساس تاسف و شرم میکرد



پسرک به پدرش گفت: من در مقابل خدای خود گنهکارم چون در حق شما بدی کردم، من در حدی نیستم که پسر شما خطاب شوم پس اجازه دهید حداقل یکی از خدمتکاران شما باشم


اما پدر به خدمه هایش گفت: عجله کنید!! بهترین لباس را به تن پسرم کنید و بهترین کفش ها را به پایش کنید و حلقه ای به انگشتش بیندازید. بزرگترین گوساله را بکشید و تدارکات جشن بزرگی را بگیرید چون پسر من مرده بود اما حالا زنده است! او گم شده بود اما حالا پیدا شده!


خدمتکاران جشن را برپا کردند



اما پسر بزرگ در این مدت در مزرعه بود  ولی با صدای اهنگ و رقص نزدبک خانه امد و یکی از خدمتکاران را صدا کرد و از او پرسید جریان رقص و این اهنگ ها چیست؟


خدمتکار گفت: برادر کوچک شما برگشته و پدرتان برای خوش امد گویی برای برادرتان بزرگترین گوساله را کشت و جشن برپا کرد و پدرتان بسیار خوشحال است  چون برادرتان به سلامتی به خانه بازگشته.


پسر بزرگ از شنیدن این حرفها ناراحت شد و به جشن نرفت در این هنگام پدر بیرون امد و به پسرش گفت چرا به جشن نمیایی؟


پسر گفت: من سالها مانند یک خدمتکار برایت کار کردم و فرمان و دستورات شما را اطاعت کردم، اما تا حالا شما حتی یک بز هم برایم قربانی نکردید و هرگز برای من و دوستانم حتی یک جشن کوچک هم نگرفتید ولی پسر کوچک شما ثروت تان را به فنا داد، حالا هم که برگشته شما چطور بزرگترین گوساله را برایش قربانی کردید!!!



پدر گفت: پسرم تو همیشه با من هستی، تمام چیزهای که من دارم از تو هم هست، ما باید خوشحال باشیم و جشن بگیریم چونبرادر کوچک تو مرده بود ولی حالا زنده است! او گم شده بود اما حالا پیدا شده!


نتیجه گیری از داستان:


مردم با شیوه های غلط  به دنبال خوشبختی و اسایش میگردند، در این داستان پسر کوچک فکر میکرد با ترک کردن خانه و خارج شدن از زیر کنترول پدر اش به خوشبختی میرسد اما غافل از اینکه راهش اشتباه بود و رو به تباهی رفت.


مردم در جهان امروزی مرتکب همین اشتباه میشوند انها خوشبختی را در پول، مواد مخدر، الکول، قدرت، شهرت و زیبایی جستجو میکنند اما غافل از اینکه زندگی مغرورانه رو به تباهی است.


خداوند مارا دوست دارد و نمیخواهد به طرف تباهی کشیده شویم . پسر کوچک در این داستان نقش کسی را  داشت که از راه خدا خارج شده بود تا به خوشبختی برسد و پدر در این داستان نقش خدا را داشت که با بغل باز از پسرش استقبال کرد و او را بخشید.


خداوند مارا دوست دارد وقتی ما از بدی ها دوری میکنیم و به طرف خداوند میرویم  او مارا بخشیده و به ما خوش امدید میگوید و عزت و شرف دوباره برایمان میدهد.


 



About the author

Selfish

This is Selfish Banoo 18 years old, from Afghanistan.

Subscribe 0
160