بسيار دلتنگ هستم و به دنبال کسي هستم که درد دلم را برايش بگويم و دست هايش را زير تنهاييم ستون کند و مرا از آواره گي تنها بودن نجات بدهد ولي کسي را پيدا نميکنم
از غصه مثل شمع آب ميشوم بدون اينکه پروانه اي پيش رويم باشد
دلم آنقدر پر است که اضافه اش از چشمانم ميچکد
انگار که غم آتشي بر پيکرم کشيده
از تنهايي خسته شدم
خاطرات کهنه ام را ورقي ميزنم
در ذهن زمان
چگونه است که از ميان تمام مردمان کوله بار من خالي از فروغ زندگي است ؟
اين چه عمري است که جز حسرت و پشيماني و جز شرنگ در جام زندگي هيچ حاصلي نداشته است
اگر از پي عشق رفتم فتنه ها بر انگيخت
و اگر به رهگذري دل باختم چون باد بگريخت
نويسنده : اسراء اميد