تیرهء بخت...

Posted on at


 


درگردش روزگار دختر کوچکی حکایت خویش را چنین بیان داشت وشکایت راسر کردکه یک حادثه مادرش را از وی گرفته است و او میگوید :در خانه ام به جای مادرم دیگری آمد و از راه و رسم دیگری سخن زد و جامه ی مادر من را درتن خویش کرد...


یاره و طوق من را فروخت و برای خودش گلوبندی از سیم وزر ساخت......


احساساتم را درنظر نگرفت و در هنگام کوتاه شدن دستم از همه چیز و سوختن انگشتانم در انگشتان خودش انگشتر کرد...


دختر خویش را به مکتب فرستاد ومرا دختر خانه ساخت تا کودن بمانم ...روزها وشب ها دردل من نشتر کرد......


بادیدن اشک خونین من خنده ها با پسر و دختر کرد...


نزد من دختر خودرا بوسید ، بوسه اش کار دوصد خنجر کرد......


تا نبیند پدرم روی مرا ، دست بگرفت و به کوی اندر کرد.....


پدر از درد من آگاه نشد و هر آنچه او از من به پدرم گفت ، پدرم نیز او را باور کرد......


چه کنم؟ عادت چرخ دیرین این بود که به افتاده ها کمتر نظر کرد...............


مادرم مرد و مرا در یم دهر ، چو یکی کشتی بی لنگر کرد........


خرمن امید من را آسمان با صاعقه اش خاکستر کرد........


چه حکایت کنم از ساقی بخت خویش که درساغرزنده گی ام خونابه ریخت....


من ، سیه روز نبودم ز ازل .....هر چه کرد این فلک اخضر کرد....!



About the author

saranikzad

Student at Mahjubaherawi High School.
Interested to writing topics ,study knowledge books .

Subscribe 0
160