زنده گی یک دختر افغان

Posted on at


یک دختر بنام زینب در یک فامیل متوسط به دنیا آمد دارای چهار خواهر ویک برادر بود وخودش از همه کوچکتر بود زمانیکه چند سال بیش نداشت که پدر  به 


خاطر کار کردن به ایران رفت مدت زیادی گذشت اماپدرش بر نگشت  مادرش از طرف اقوام چند مرتبه مجبور شد که ازدواج کند اما مادرش قبول نکرد مجبور شد تمام مصارف خانواده را به تنهایی پیدا کند چند سال گذشت اما خبری از پدرش نبود تمام شان به خاطر پیدا کردن یک لقمه نان کار می کردن وپول پیدا می کردند روزی پدر شان برگشت وهمه خوش وخوشحال شدند ومثل همیشه پدر روز برای کار کردن می رفت وشب به خانه بر می گشت وهمه باهم دور سفره جمع میشدند وباهم غذا می خوردند وچند مدت این قسم گذشت ویک برادروچهار خواهر ازدواج کردند که مادرش را از دست داد وتنها ماند 


وقتی بود که باید زینب ازدواج کند برایش خواستار آمد در حالی که خودش راضی نبود مجبورش کردند که باید قبول کند از همان روز اول بدبختی هایش شروع شد چرا که خود پسر هم راضی نبود دوران نامردی گذشت وروز عروسی رسید در همان شب عروسی از طرف شوهر لت وکوب شد


فردای آن روز به امید زنده گی بهتر برخواست وبه درست کردن خانه خود شروع کرد که خسر وخشو اوبا او به بد رفتاری شروع کردند چند ماه گذشت وبعد


همه به انتظار فرزند او بودند برای یک مدت وباهم غذا می خوردند به همان خاطر برایش تهنه می زدند وازار واذیتش می کردند چند وقت گذشت واو حامله شد در همین زمان که او نیاز زیاد به کمک وپشتیبانی داشت شوهرش به ایران رفت در همین مدت که شوهرش نبود چند دفعه از طرف خسرش لت وکوب شد


درهمین مدت حالش بسیار خراب بود ونیاز زیاد به کمک ومراقبت داشت


چند مدت گذشت وشوهرش برگشتدرهمین زمان هم چند دفعه به خاطر حرف های کوچک وبزرگ لت وکوب شد دیگر صبرش به پایان رسید به خاطر خواستن حق خود می خواست شکایت کند اما به طفل خود دید وفکر کرد که اگر شکایت کند حتما طفاش را از او می گیرند وطلاقش می دهند عاطفه مادری او را نگذاشت که از فرزندش جدا شود وهمه مشکلات را خاموشانه تحمل کرد وزنده گی مشقت بار را پذیرفت وتا به امروز به خاطر فرزندش به امید خدا نشسته به امید روز که دیگر ظلم وستم بر دختران افغان صورت نگیرد.   



About the author

160