بوی شهید

Posted on at


قسمت اول


در دهکده دور مادرو دختری به نام خورشید زندگی میکردند آرام و با سکوت زندگی خود را میگذراندند و سالها پیش این دخترپدرخود را از دست داده بود. یک شب که این مادر دلاور به خواب عمیق رفته بود و دخترش را در اغوش با صفایش میخاباند نزدیک سحر بود که دادو فریاد مردم ده را بیشتر به تزلزل در آورده بود. همه فریاد کشیده و ناخواسته هر طرف میدویدند و صدای ترسشان وجود آدم را میلرزاند. روغیه مادر خورشید از پشت پنجره دید و خورشید دخترش را از خواب بیدارکرد و همه خانه ها در هم میریخت زلزله سراسر ده را فرا گرفته بود همه فقط فرار میکردند. زلزله هر دقیقه شدیدتر میشد و خانه ها وساختمانها فرو میپاشید همه وحشت زده شده بودن خیلی مردم در خواب بودند که سقف ها درهم ریخت و زیر خاک رفتند حتی نتوانستند بفهمند چگونه از بین رفتند ده خیلی خساره برداشت همه مردم بیخانه هر طرف میرفتند پریشان و گریان بودند بعضی اولادها خود را بعضی همسران خود را بعضی هم مادر پدران خود را از دست دادند.


همه آواره پریشان و گریان، بیخانه و بیکس بودند خورشید هم با مادرش سرگردان بود وقتی دیدند دهکده قابل زندگی نیست صبح همان روز با یک کم از وسایل دهکده را ترک نمودند گشتند و تا بعد ظهر همان روز با یک مقدار پولی که داشتند ده را ترک کردند به شهر سفر نمودند به خانه خاله اش پناه آوردند ای واقعه به روحیۀ شان تأثیر منفی گذاشته بود. بعد دو هفته گذشت که مدرسه ها آغاز شد و همه برای ثبت نام مدرسه میرفتن خورشید هم که سال آخرش بود و باید کانکور را سال آینده امتحان میداد خورشید که دختر با هوش و شایسته ای بود با خاله اش به یکی از بهترین مدرسه های هرات رفت وثبت نام کرد. آنها خوشحال بودند که بعد از سپری نمودن چنین حالتی خورشید بازهم به درسهایش ادامه میدهد.


ادامه دارد..... 



About the author

160