من و روزگار

Posted on at


امشب قلم ام جوهر دارد ، دل بیقرار است و درد دارد با این حال ورق سفید است و خاموش ، امشب میخواهم سیاه کنم این ورق را آن گونه که روزگار سیاه نموده دل مرا ... اما گاهی با خودم میگویم چی بنویسم ؟؟! ... از کدام دردم برای کی بنویسم ؟!



آنگاه است که سکوت تمام وجودم را فرا میگیرد . مانند همیشه میبارم از این درون سوخته ام ... نمیدانم با نامردی روزگار چه باید بکنم ، روزگار به من بد کرده است و من هستم آنکسی که خوشبختی اش فاصله میان تمام بدختی هایش است !



میدانم در آن نقطه قرار دارم که همه جز خداوند من را میبینند اما کاش آن بینش آنها نسبت به من مثبت باشد ... گاهی کفر را پیشه میکنم و با خود میگویم خدا اگر مرا دوست میداشت شاید با من نیز مانند آن بنده گانش که دوست دارد میبود ... اما همه میگویند خدا همه را دوست دارد حتی من را ... کاش همین قسم که همه میگویند باشد ! ... مادرم میگوید مهم این است که تو نزد خدا پاک هستی ، نزد او بنده باش ... کاش همانگونه باشد که مادرم میگوید !



ورق هنوز نیز سفید است اما حال میخواهم بنویسم ...( خدایا تا اندازه ای که توان داشتم در این دنیا مرتکب گناه شده ام و حال این بازی که روزگار با من آغاز کرده است را دیگر نمیتوانم ادامه دهم ... آری من در این بازی باختم مانند تمامی بازی های دیگر ، آخر این بازی فرق داشت مانند بازی های کودکی ام نبود ، نتوانستم مانند آنوقت که برنده هر بازی بودم حتا نیز برنده باشم ، نتوانستم ... خدایا خسته ام ، نمیدانم با چه زبانی بگویم که از زنده گی کردن خسته شده ام ، از نگاه های بنده گانت به خودم خسته و پر از یه دنیا بغض ... مرا نزد خود بخواه ... من عذاب جهنم تو را در این دنیا تجربه کردم و به او عادت دارم پس از جهنمت هم ترسی ندارم فقط تو مرا نزد خود بخواه ...!)


 




About the author

160