انسان ها همیشه دیر می رسند

Posted on at


بنام تو،برای تو،فدای تو.


چند روز از آمدنم میگذشت بعد از سالها زندگی در غربت دلم هوای گردش کرده بود،بنابر این رفتم به یک روستا،جاییکه میشه گفت زادگاه من است.به باغی قدم گذاشتم که از پدر بزرگم به پدرم به ارث رسیده بود.در باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به یک درخت تنومند افتاد که داشت مرا صدا میکرد،باورم نمیشد یک درخت حرف بزند به طرف او رفتم و ازش پرسیدم،تو کی هستی؟


و درخت شروع کرد به حرف زدن.


درخت گفت:من یک نهال کوچک بودم که روزی یک دختر بچه کوچک همراه پدرش اومدن ومن راخریداری کردن آن روزخوشحال بودم که در دستان آن دختر بچه کوچک قرار داشتم وهم ناراحت بودم چون از دوستانم جدا می شدم آن روزآن دختر بچه کوچک ریشه من را به خاک نمناک داخل کرد و به من زندگی تازه بخشید روزها گذشت و او هر روز می آمد به من آب میداد،ما با هم رشد کردیم و هر روز بزرگ و بزرگتر می شدیم بدون اینکه او بداند من او را نظاره میکنم.مدتها گذشت و ما هر دو بزرگ شدیم،حالا دیگر من یک درخت شده بودم و او یک دختر نوجوان و زیبا. روزها می آمد زیر سایه من مینشست و از آرزو هایش میگفت بدون اینکه فکر کند او را حس میکنم،درک میکنم و حرفهایش را میشنوم.آری ما هم احساس داریم،میفهمیم،درک میکنیم و میشنویم.روزی آن دختر نوجوان یعنی همان همزاد من گم شد ومن دیگر ندیدمش،الان سالهاست که انتظارش را میکشم اما هیچ خبری ازش ندارم حیف...


و آن درخت تنومند سکوت کرد،ازش جدا شدم و به خانه آمدم دلم گرفت از داستان درخت حرفاش خیلی آشنا بود شروع کردم خاطراتم را مرور کردم شب شد ناگهان یادم آمد،آری!آن دختر بچه من بودم و آن درخت تنومند همان نهال کوچک بود که خودم ریشه اش را داخل خاک کردم،وای!!!خدای من بهترین دوستم را فراموش کرده بودم،شب را با بی قراری به صبح رساندم صبح زود بخاطر دیدن بهترین دوستم خانه را ترک کردم با تمام شلوغی خود را به آن روستا رساندم و فوراً به آن باغ رفتم اما دیر رسیدم آن درخت نبود از باغبان پیر سراغش را گرفتم گفت:دخترم آنرا شکستاندم برای سوخت...


 


باور کردم که بزرگی گفته بود:انسانها همیشه دیر می رسند.



About the author

160