سياوش - 3

Posted on at


طاهربا ديدن سياوش خشكش زد.عمه دستهايش را برسرنهاده بودواشك مي ريخت.نمي دانستند كه چه كنند.عمه،سياوش را به آغوش گرفت وگفت: پسرم،قشنگم گريه نكن.سياوش خودرا ازآغوش عمه خطاداد وازخانه بيرون رفت.عمه روبه طاهركردوگفت: چنين روزي را حدس ميزدم،هيچوقت واقعيت پنهان نمي ماند.كاش ازاول حرفمان را قبول مي كردي وحقيقت رابه سياوش ميگفتي؛آنوقتها سياوش كوچك بودوبه اين موضوع عادت ميكرد اما حالا اونوجوان شده،تحمل اين دردبرايش سنگين تمام خواهدشد


سياوش روي نيمكتي درپارك نزديك خانه يشان نشسته بود



احساس عجيبي داشت؛احساس بيهوده گي، احساس تنهايي،احساس سرخورده گي.ازخودش متنفرشده بود. روزهاولحظه هايي را به يادمي آوردكه در آرزوي پدرداشتن مي سوخت



باورش نمي شدكه دركنارپدرش زنده گي ميكرده واورا كاكا طاهرمي خوانده است.سياوش در دلش فريادمي زدكه گناهم چيست؟ چرامراباعث ازبين رفتن مادرم مي دانند؟مگرمن به خواست خودم به دنيا آمدم؟ اما كسي فرياد دل تنهايش را نمي شنيد؛فقط برگهاي خشكيده بودندوقطرات باراني كه به صورتش ميخورد



شب شده بود ولي ازسياوش خبري نبود.طاهركه سراپايش را اضطراب گرفته دراتاقش راه مي رفت وبا خود واگويه ميكرد.انگارچيزي وجدانش را مي خورد.چهره سياوش باصورت پرازاشكش قلبش رابه درد آورده بود.مدام مي گفت: چه كردم؟ اين چه كاري بودكه ازمن سرزد؟


عمه كه برسرنمازبود، دست به دعابلندكرده وبه درگاه خداعذرميكردكه سياوش به خانه برگردد



طاهرازاتاقش بيرون آمدوبه خواهرش گفت: به دنبال سياوش مي روم.باران به شدت مي باريد،به هرجاكه ذهنش مي رسيد سرزداماازسياوش خبري نبود.نااميدوخسته به طرف خانه مي رفت. خودرالعنت ميكردكه چرا اين كاررادر حق فرزندش كرده است؟نزديك پارك رسيده بودكه سايه تاريكي توجه اش را به خود جلب كرد. نزديكتررفت.بله،سياوش بودكه روي نيمكت پارك ازحال رفته بود.دادازسرطاهركنده شد.فرزندش را به آغوش گرفته بود وازمردم طلب كمك ميكرد.سياوش را به نزديكترين كلنيك محل رساندند



براثرفشارروحي زيادفشارش پايين رفته وازحال رفته بود.خاطرات نرگس ولحظه ازدنيا رفتنش براي طاهر زنده شد.اونمي خواست تنهايادگارنرگس راهم ازدست بدهد.عاجزانه ازخداوندمي خواست تافرزندش را نجات دهد


سياوش كم كم به هوش مي آمد.چشمانش را به آرامي بازكرد.پدرش را ديدكه كنارش نشسته واشك مي ريزد.به نرمي وناتواني گفت: پدر دوستم بدار،من بي گناهم. طاهر كه اشك امانش را بريده بودگفت: گنهكارمنم،توبايدمرا ببخشي!نمي دانم چرا اين ظلم را درحقت كردم؟


عمه كه سراسيمه خودرابه كلنيك رسانيده بودوشاهداين صحنه بودازخوشي اينكه هم سياوش پيداشده وهم پدروفرزندهمديگرراقبول كرده اندخداوند را شكرمي كرد




About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160