پسری که ارواح و شبه میبیند

Posted on at


فرهاد پسری یازده ساله است که همیشه گوشه گیر و درخود است دوست دارد ماجرایی جویی کند و کنجکاو است پسریست که تمام وسایل او از کالبد های شبه و روح تزیین شده برس دندانش،کفش هایش، لباس هایش حتا کیف مکتبش.


پسری متفاوت ازدیگران کسیکه بیشتراز زنده گی خودش دوستدار زنده گی ارواحان است همیشه فیلم های ترسناک را ترجیع میدهد به فیلم های عادی و کارتون. مادربزرگش که بیش از همه به او نزدیک است و او را دوست دارد تنها کسیکه حرف فرهاد را میشنود،میفهمد و باور میکند او مدت دوسال است که مرده اینکه چطور نامشخص است اما فرهاد مدام با او حرف میزند و او را میبیند.



یک روز، روز سرد زمستان فرهاد داخل اتاقش مصروف نوشتن بود که مادربزرگش را دید               فرهاد: سلام مادربزرگ


مادربزرگ فرهاد: علیک سلام پسرم سلامت باشی حالت چطوره؟


فرهاد: خوبم مادربزرگ مثل همیشه.


مادربزرگ فرهاد: خوبه پسرم من خیلی خیلی پاهام سرده میشه بری به پدرت بگی بخاری را روشن کنه


فرهاد: باشه مادربزرگ میگم.


مادربزرگ فرهاد: ممنون پسرخوبم.


پدر ومادر فرهاد که در حال درست کردن بخاری در دهلیز بودن فرهاد آمد و به پدرش گفت که بخاری را روشن کند که پاهای مادربزرگش سرده پدرش که از تعجب لوله های بخاری از دستش افتاد و گفت : صدبار بتو گفتم که مادربزرگی دیگر وجود نداره پسرجان چرانمیفهمی خدایا این پسرمرا دیوانه میکند و درهمین حال روبه مادر فرهاد کرد و گفت : بهتر است که به پسرت بفهمانی که دیگر مادربزرگی وجود ندارد ونباید دیگر این حرف هارا تکرار کند.



مادرفرهاد: پسرم میدانم که تو مادربزرگت را خیلی دوست داشتی اما بهتره این موضوع را درک کنی که او دیگر با ما نیست.


فرهاد: اما مادر من او را میبینم اون چند دقیقه پیش بامن حرف زد من همیشه با او حرف میزنم.


مادرفرهاد: پسرم بهتره که دیگر این حرف هارا نگی و پدرت را عصبانی نکنی باشه؟


فرهاد: باشه مادر.


خواهر بزرگ فرهاد که مثل پدرش به فرهاد باور نداشت و دختری بی پروا بود رو به مادرش کرد و گفت: مادر بهتر است که به یک روان پزشک معرفیش کنین.


بازهم مثل همیشه کسی به فرهاد و حرف هایش باور نکرد و بازهم اون مدام با مادربزرگش حرف میزد  البته فرهاد نمیتواند با همه ارواح ها حرف بزند فقط میتواند بااونایی حرف بزند و آنهارا ببیند که به دلیل نامشخص و یا خیلی بدی مرده باشن.


او همواره در راه رفتن به مکتب با مردی که سالها پیش شیرفروش بوده و حالا مرده حرف میزد که دیگران اورا نمیدیدند و فقط فرهاد اورا میدید و به او هرروز صبح بخیر میگفت همه ازین کار فرهاد حیران میشدند که او با کی حرف میزند و بعضی ها هم او را مسخره میکردن در مکتب صنفی هایش اورا دیوانه خطاب میکردن حتا روی میزش دیوانه مینوشتن ویکی دیگر از صنفی هایش نیز که مثل فرهاد مورد اذیت قرار میگرفت  و مسخره میشد امین بود امین  به دلیل چاق بودنش بود که همه اورا سیب زمینی میگفتن و به روی میزش مینوشتن کسی با اون دوتا حرف نمیزدن و دوست نمیشدن یک روز فرهاد که ازمکتب میخواست به خانه اش برود با امین روبرو شد امین گفت ناراحت نباش فرهاد آنها مرا هم اذیت میکنن نگران نباش که ناگهان برادربزرگ امین آمد و دست امین را گرفت و برایش گفت دیگر با این پسر نبینمت اون خودش دیوانه است تورا هم دیوانه میکنه و امین را باخود برد.



فرهاد باناراحتی باخودش گفت من دیوانه نیستم و روزی به شما ثابت خواهم کرد.


فرهاد مدام در خوابش آواز عجیبی را میشنید که او را صدا میزند و به سوی خود میخواند.


یک روز فرهاد درمکتب ساعت نمایش تاریخ داشتن که همه لباس های مخصوص آن نمایش را پوشیده بودن همه باید جملات را با آواز بلند تکرار میکردن که فرهاد باز به یاد خوابش افتاد که یکی او را صدا میزند در همین هنگام بود معلم اش فرهاد را بلند صدا زد که فرهادددددددددد....


فرهاد با صدای بلند معلم اش از جاپرید وبا آواز لرزان گفت بله استاد!


معلم اش گفت حواست کجاست پسر نوبت توست بخوان تمام صنفی هایش به خندیدن و مسخره کردن شروع کردن یکی از صنفی هایش گفت دارد با روح ها میپرد استاد باز همه خندیدن.


اون روز فرهاد ناراحت بخانه رفت وباز شب شد و خواب های عجیب  فرهاد شروع شد باز همان صدا بود که صبح باصدای مادرش از خواب بیدار شد و آماده رفتن به مکتب شد مثل همیشه با مادربزرگش حرف زد و از خانه بیرون شد وبا شیرفروش سرکوچه شان نیز سلام داد و رفت دوباره وقت برگشتن از  مکتب که شد با امین روبرو شد امین از او خواست تا به خانه شان بروند چون کسی بخانه شان نبود.



امین: فرهاد تو به راستی میتوانی به ارواح هاحرف بزنی؟


فرهاد: با همه نه فقط با آن هایی که به دلیل نامشخصی مرده باشن.


امین: پس بیا با من گربه منم همینطور مرده بیابه باغچه ما.


هردو رفتن به باغچه امین شان وبعد فرهاد آواز گربه امین را شنید و دید که به طرف او میاید به امین گفت بله اون اینجا هست امین بسیار خوشحال شد و گفت او حالا مرا میبیند؟ فرهاد گفت بله .


امین گفت من همیشه اورا اینجا حس میکردم و میدانستم اینجا است حالا متیقین شدم و به فرهاد گفت من بتو باور دارم دیگران هرچه میخواهند بگویند تو دیگر دوست منی.


فرهاد با شنیدن این حرف خوشحال شد.


این داستان ادامه دارد...............


 



About the author

noorzia

Noorzia osmani was born in Herat, Afghanistan. she is interested to traveling and reading.

Subscribe 0
160