گــــــنــاه
از چـشم او فـتادم
فـکر مـی کـند بـدون او در ایـن دنـیا آزادم
اما هـنوز نـمی دانـد که عشـق مـن فقـط اوسـت
نـگاه بـی سـروپـایـم به دنـبالـش بـه هـر سـوسـت
گنـاه مـن نـگاه به روی ماه او بود
گـناه مـن صـدا بـه هـر صـدای او بـود
گـناه مـن دل بـریـدنـم از هـر کـس و از هـر چـیزم بـود
گـناه مـن ایـن بـود که او بـرایـم از هـر کـسم عـزیـزم بـود
نـمی دانـم خداوندا ! دل را به کـی سـپارم
به کـسی غـیر از او که بـرای او بیقـرارم
فدایش گر کنم جهانم را وهر چی که در آن دارم
نمی بیند نمی فهمد که من چشم هم چو باران دارم
کاش می شد فقط یکبار به او بگویم حرف دلم را
کاش می شد دستش را گیرم و گویم نرو نگاهی بر حالم نما!
دیوانه نگاهش هستم به کی گویم ای خدای من ؟
افسانه صدای نازش که طنین انداز شده بر دل من
هر گلی که به دستم می دادند من او را می چیدم
ولی افسوس از اینکه من از هر سویش رمیدم ؟
خداوندا ! به کی گویم که دلم پر زغصه هاست
خداوندا !به کی گویم که چشمم پر ز گریه هاست
دلم پر از صدای وحشت از بی وفایی هاست
نمی دانم زکی گیله کنم از این درد وجدایی ؟
از او ؟از یار خود ؟یا از خدا که داده برایم بی نوایی ؟
می گویم بر خداوند چرا عاشق او بی وفا شدم من ؟
چرا افسونگر چشمان ناز پر جفا شدم من ؟
وای جوابی نمیشنوم چرا ؟
نمی گوید برایم که چرا
خداوندا کمکم کن جز تو کسی را ندارم
تنها تو هستی با من ،به دادم برس
به آن بی وفا بگو که اینجا هنوزهم چشم به راهم
اگر فتادم از چشمت و از هر کس ،باز هم با تو رامم
بیا بامن باش ،بامنی که توراتنها خواهم در دنیا
بیا و سهمم از دنیا تو باش تنها تو
مرجان عثمانـی