معلولیت و زن ده گی یک شخص معلول

Posted on at



این قصه واقعی بوده وزنده گی نامه او بامعلولیتش نشان میدهددر شبهایی که ستاره ومهتاب برابرروی صفحه آسمان میدرخشید بابسیارسختی ورنج در یکی از شفاخانه هایی شهر دختری چشم به جهان گشود دختری که خداوند او را از نصف پایش بی نصیب کرده بود. نمیدانم آنشب باران بخاطر خود میبارید یابخاطرآن دختر کوچک که همزمان با باران گریه میکرد. بعداز تولد نوزاد مادر بزرگ طفلک که همرایش به شفاخانه رفته بود بادیدن این وضعیت دگرگون شده طفل را زود به تکه یی پوشید که مادرش باآن روبرو نشود. این نوزاد سومین نوزاد خانه یعنی بعد ازبرادروخواهر خود بود در روز های اول مادر بزرگش که خبر داشت آن را پنهان بازوبسته میکرد ولباس هایش راعوض میکرد وآنراباتکه یی میپوشید که اصلا پایش معلوم نمیشد. بعداآنرابدست مادرش میدادتاآنراشیربدهدتایک هفته پس ازتولدش مادرازمعلولیت دخترش خبرنداشت بعدازیک هفته ازمادربزرگش درخواست نمودکه خودم آنرابازوبسته میکنم. مادربزرگش انکارکرد وگفت تومریض هستی استراحت کن خودم اینکاررا انجام میدهم . ما در به تفکر افتاد وشک نمود مادر بزرگ طفل را به اتاق دیگر بورد که لباس آنرا عوض کند


.
مادر طفل آهسته آهسته بر خاست ونزدیک دروازه شد وبه بسیار آرامی داخل شد وقتی چشمش به پای دخترش افتاد آهی کشید وبدون چیز وچرا شروع به گریه کرد. وبه آواز بلند صدا میزد من این رانمیخواهم نمیخواهم من نمیتوانم این را بزرگ کنم نمیخواهم مادر بزرگ مهربانش گفت دخترم گریه نکن باید هم به داده شکر کنیم وهم به نداده اش شکر خدارابکن شاید حکمتی در آن نهفته باشد تو نمیتوانی ازنعمت که خداوند برایت داده ناسپاسی کنی. اما هرچی مادر بزرگش گفت تاثیری بالای مادر طفل نداشت مادر بزرگش وقتی این حالت رادید که حتی مادرش نمیخواهد رنگش را ببیند مسولیتش را به عهده گرفت. وآنرا به خانه اش برد نه مادر ونه پدرش مانع شدند وراضی راضی از بردن این طفل از خانه شان بودند این طفلک چهارتا خاله داشت وچند ین ماما خداوند از آنها راضی باشد. و همیشه خوشحال باشند از او به بهترین روش مواظبت کردند. مادر بزرگش با اینکه یک پسری داشت که فقط یک سال با او تفاوت داشت دختر را هم مردانه پوش میکرد وبه هرجا همرای خود میبرد. دختر میگوید من را برابر به همان مامایم دوست داشت وبسیار زن مهربان بود که در اکثر اوقات مامایم حسودی میکرد ومیگفت چرا اینقدر دوستش دارن بلآخره طفلک بزرگ شد و به یک پا دردی شدید روبرو شد. بخاطریکه مردانه پوش بود او را به بخش مردانه بردند پدر مادرش که از این عملیات باخبر بودن حداقل دروقت عملیات پیشش نیامدند ونه هم زنگی زدند. مادر بزرگ مهربانش او راپس از عملیات به خانه اش بورد وبه بسیار خوبی ازش مواظبت میکرد .بعد از گذشت چند سال خبری به مادر بزرگش رسید که موسسه خیریه بنام (صلیب سرخ)شروع به فعالیت نموده که به چنین اطفالی کمک کرده وتمام احتیاجات شان را رفع مینماید


.
باشنیدن این خبر خوشحال شد وخداوند راسپا سگذاری نمود. بلاخره دختر شامل این موسسه خیریه شد وثبت نام گردید این موسسه برایش عصا داد او میتوانست توسط آن کمی از مشکلاتش را رفع نماید. از جمله بیرون رفتن که وقتی خاله هایش آنرا میبردن بسیار خجالت میکشید او میگوید! بلاخره به سن شش سالگی رسیدم به یک حادثه دلخراشی روبرو شدم که اصلا باورم نمیشد یعنی مرگ مادر بزرگم که من فکر میکردم مادر اصلی من است آنرامادر میگفتم ومادرم رانمیخواستم و وقتی به دیدنم میآمدند وخاله هایم برایم میگفتند اینها پدرومادرتو هستند گریه میکردم که نه نیستند میگفتم نگذارید اینها به خانه ما بیایند من از خود مادر دارم این مادرم نیست بعد از مرگ مادر بزرگم چون خاله هایم همه متاءهل وماماهایم داماد شده بودند کسی نبود که همرایش زنده گی کنم اینها آمدند دنبالم ومرا بوردند من با رفتن به آن خانه به یک زنده گی اجباری روبرو شدم که دلم نمیخواست بارفتن من هم حتی آن دو من را دوست نداشتند وهمه خواهر وبرادرانم را ناز ونوازش میدادند. آنها رابه هرجا میبوردند همرایشان گپ میزدند ولی همرای من این کارها را نمیکردند جایگاه من در آن خانه یک گوشه بود اگر میمردم ویا زنده بودم کسی از من خبر نمیگرفت با اینکه من چند روزی شیر مادر خورده بودم کلمه مادر به زبانم نمی آمد ونه کلمه پدر خواهر برادرانم میگفتند برخیز برو از خانه ما تو چی میخواهی؟



مراتمسخورمیکردند وبرایم میخندیدند همین مادرم حتی برایشان نمیگفت ساکت باشید این خواهر شماست نه پدر ونه مادرم هیچکدام همرایم صحبت نمیکردند زنده گی بالآیم حرام شده بود. هر لحظه ازخدا مرگ خودرا طلب میکردم اگر مشکلی ویا به چیزی نیاز داشتم واگر پولی میخواستم رویم نمیشد نمیتوانستم برایشان بگویم. خوب طفل بودم برادرانم به دوکان میرفتند هرچه میخریدند وباهم بازی میکردند ومن نگاه میکردم تا اینکه روزی رسید که از طرف موسسه خواسته شدم که پای مثنوی برایم وصل کنند وبخاطر این باید به شفاخانه میرفتم وعملیات میشدم پدرم هیچگاه دوست نداشت به شفاخانه برود ومادرم راهم نمیگذاشت برای من مشکل بود ولی هزاران دل را یک دل کردم بزبانم نمی آمد ولی مجبور بودم چیکار میکردم. رفتم پیش پدرم گفتم بابا من عملیات دارم باید بروم به شفاخانه پدرم گفت به من کار دارم ووقت ندارد من دوست ندارم خودت برو. مادرم را هم نگذاشت حتی مادرم زبان را به کلام نگشود که به گوید من می روم اصلا به فکر من هم نشد عملیاتم در بخش زنان بود به نزد خداوند(ج) عاجز مانده بودم. که چی کاری باید کرد همسایهء داشتیم که تنها زنده گی می کرد هیچ کسی را نداشت ناچار نزد او رفتم و تمام واقعیت را به او بیان کردم که فقط چند شب همرایم به شفاخانه باشد بلاخره آنرا راضی ساختم که همرایم باشد عملیات شدم و آن زن همرایم تا به آخر ماند عملیاتم تمام شد نه مادرم و نه هم پدرم از من خبر گیرفتند که تو در چی حالت قرار داری عملیاتت به خیر سپری شد خوبی یا نه ؟



خوب من هم تامل کردم وپای مصنویم را وصل کردند و من کم کم عادت کردم بدون عصا را ه بروم بلا خره آهسته آهسته توانستم راه بروم به اساس علاقمندی زیادی که به علم و دانش داشتم پدرم من را شامل مکتب نمود و موسسه ای که انسانهای معیوب و درمانده را کمک می کرد. تمام ضروریت من را بر آورده می ساخت به مورور زمان به تحصیلم ادامه دادم و درس هایم را به خوبی ادامه یافت حالا من در صنف دوازدهم هستم امید وارم خداوند به من وتمام بنده گان که مثل من است کمک کند تا ما هم در کنار دیگران به قلع های پیروزی برسیم تا حالا به هر جای به هر مرتبه که رسیدم به رحمت خداوند (ج) و یاری مادرکلان و خاله هایم می باشد که تا ابد سپاس گذارم .وخداوند تمام والدین راهم توفق بدهد ورحمت خودراهم شامل حال شان بگرداند.(آمین یارب العالمین)



 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 



About the author

roma67

من رما بنت غلام سخی متعلم صنف 12 ازمکتب محجوبه هروی میباشم

Subscribe 0
160