باز روز آمد بپایان!!!

Posted on at


 


خسته و پاشیده از این کاربار زندگانی رفته بودم تا به تنها گوشه یی از خانهء بی مادر و نور محبت لحظه یی ارام گیرم شایدم در خلوت تاریکی شب لحظه ایی خوابم رباید فارغم گرداند از این هست و بود و آنجه کامم تلخ میگرداند از گردنده چرخ نامرادیها، پهلو برگرداندم از پهلو، درگلو ترکید ناگه عقده های کزتمام روز از دید چه کس نادیده ها از ظلم و جور گفتنی ها یا شنیدن ها!


درمیان آه و انده فراوان گرچه نامعلوم ومچهولم نمود آن حالت محزون و حیران باز طوفان چوشی چشم ترم آمد بیاد. لحظه یی بگزشت و تک خمیازه گرم از درون سینهء بی آرزوی خویش به بیرون فوت کردم. خواب غالب گشت و پلکانم بهم آمد مرا از این جهان ناامیدی برکشانیدم بسوی خویش.


درمیان خواب و رویامن چه دیدم، درکجابودم، چه کردم.


ناگهان دیدم خودم را در میان سبزه زاران، دره های سبزکوهستان، آسمان نیلی و جنگل خواب و مهتاب، چون عروس گیسو آشفته سر از خواب پر از ناز شب هنگام زفاف آهسته برمیداشت. برتمام شاخه ساران مرغکان کوچک و رنگین برای عشق تازه لانهء آراسته و پردانه میسازند.


باز هم در عالم رویا گرفتم کوله بار خاطراتم پی و دیدم...


سالهااست اندرین زندان غربت، من فراموش کرده بودم عطرنو بشگفته بادامهای باغ بابه جانم را. اندرون خواب و رویا ناگهانی پرکشیدم. من پر پروازخود را تا نهایت، بی نهایت باز میکردم. رفتم آن بالا قدم برداشتم برروی تک تک قله های پر ز برف قرن های پیش. آلپ، هندوکش، زاگروس. آن همالیا که گویند بام دنیااست من به بالا میپریدم. آسمان تاریک اما پرستاره، دست خود نزدیک بردم تا که شاید چند ستاره چینم از آن آسمان و افتخاری را نصیب دامنم سازم که ناگه...


پای من لغزید از آن بالا فتادم اندرون دره تاریک و وحشت زا و بیگانه...تکانی سخت خورده ناگهان بیدارگردیدم و دیدم ساعتم هفت است شاید دادن بهره از این جان نحیف سخت افسرده چه زود ناوقت گردیده و ریشم ناخراشیده و یا بهتر بگویم ناتراشیده و باید هر چه زود تر از برای کندن جانم روم تا چرخ این دنیایی فدرالیزم غربت را به مقدار توان این تن بیمار و مهجورم بچرخانم!



160