(4)کودکی در انتظار پدر

Posted on at


ادامه داستان واقعی حس دلتنگی ...


این خانم تنها میگفت: چند روز بعداز شهادت همسرم، پسر کوچکم زبانش را به سخن زدن باز میکرد همه طفل ها اولین واژۀ که بزبان میآورند (بابا) است پسرم حتی این خوشبختی را از دست نداشت که بابایش را صدا بزند اصلا چهره اش را نو شناخته بود هنوز نمیدانست قبل از اینکه حتی برای اولین بار پدرش را صدا بزند او را برای همیشه از دست میدهد.



حتی نتوانست بیاد بسپارد بوسه های پدر را! نتوانست گرمی دستانش را لمس کند نتوانست بوی پدر شناسایی بدهد وحتی نتوانست یک روز دست پدر را گرفته مدرسه برود مانند همه طفلها که این حق مسلمش بود. او تا آخر زندگی حتی شنیدن صدایش را به یاد ندارد. پدرش راننده ماشین های بزرگ بود. پسرم وقتی بزرگتر شد وعکس های پدرش را میدید خصوصا عکسهای که در ماشینش نشسته بود، میگریید و آرزو میکرد که ای کاش یکبار میتوانستم این دستان را بگیرم  وتجربه میکردم لذت و خوشبختی آغوش پدر را! که به تمام دنیا هرگز آغوشی به مثالش نیست. 



 ای کاش یکبار صورت، دستان و پاهایش را لمس میکردم و سوال میکرد و میگفت: " مادر حرف زدن پدرم چگونه بود اگر نامم را صدا میزد میشه بگید چطورآواز و لهجۀ داشت؟ مادر چرا بابا منتظر من نبود تا برم به بغلش. چرا همه بابا دارند و من ندارم؟ همه دوستانم روزها با پدرشان تفریح میرند و با باباهاشون بستنی میخورند اما من یکبار هم نخوردم؟ میخاهم جلوی ماشین در کنارش بنشینم و رانندگی یاد بگیرم فقط یکبار پدر از سفر برگرده دیگر اجازه نمیدم برود، نمیگذارم تنهایمان بگذارد که شبها بترسم. میدانی مادر اگر پدر تا هروقتی که برگرده من قول میدم منتظرش بمونم. تا کی باید منتظرش باشم؟"  گوشۀچشمش اشک جاری میشد و باصدای گرفته و گلوی بغض گرفته اش میگفت " مادر آخه دلم به باباداشتن تنگ میشه !!!!" من باحس مادرانه ام او را به اغوشم میگرفتم و اشکهایش که بروی دستانم میریخت را شماره میکردم و خودم در خودم از گریهای بیصدام آب میشدم. وقتی این همه سوال بیجواب که هر کلمه اش منرا جگر خون میکرد میشنیدم دیوانه میشدم، اما او نمیدانست که تا آخر زندگی هم به انتظار باشد پدراینبار از سفر برنمیگرده وابدی و بدون برگشتن و تنهای سفررفت. تمام شد برگشتن و آغوش و لبخند های زیبای پدر


ادامه دارد...


نوشتۀ از : " سمانه ضیأ "



About the author

160