یک بار به من گوش بده لطفا

Posted on at



آه یک باره چی شد زندگی ام را؟
منی که هیچ مشکلی نداشتم و قطره ای از غم را ندیده بودم چرا به گرداب غم غرق شدم دیگر خودم را گم کردم شاید مشکلاتم از زمانی شروع شد که با او آشنا شدم بله با او آشنا شدم ... یا نه او با من آشنا شد یا...!اا
آری از زمانی که ما باهم ملاقات کردیم شروع شد و با دروغ شروع شد از همان لحظه اول که من را در نمایشگاه دید و گفت: من چند وقت است که شما را تعقیب میکنم و میخواهم مادرم را به خواستگاری تان روان کنم و من خودم تازه از خارج آمدم دنبال یک دختری مثل شما میگشتم و شما را پیدا کردم...ا لطفا این شماره من را بگیرید تا زمانی که مادرم را به خواستگاری تان روان کنم ما بیشتر با هم آشنا شویم
اگر چه من به حرفای او اعتنا نکردم و اصلا به حرفایش فکر نکردم شماره اش را هم نگرفتم ولی دوستم بار بار او را به یاد من میاورد و میگفت: واو عجب مرده با شخصیتی بود من جای تو میبودم قبول میکردم تا با او دوست شوم چی به آن برسد که با او ازدواج کنم تو دیوانه ای دختر دیوانه از دستش نده من شماره اش را گرفتم بگیر بهش زنگ بزن
من دیوانه گفتم باشه... حالا که تو اینقدر اسرار میکنی باشه و به او زنگ زدم و از خجالت نتوانستم حرف بزنم و فورا گوشی را قطع کردم... از اینجا بود که درد سر هایم شروع شد



او فهمید که شماره من است و از همان روز پی در پی به من زنگ میزد و با هم حرف میزدیم دیگر درس خواندن مانده بود در ساعت های تفریح از اول نمره گی ام افتادم چون درس و مشقم شده بود او فقط او ... کم کم آنقدر به حرف ها و کارهایی که برایم میکرد باور کرده بودم و میگفتم اگر در دنیا مجنونی هست همین است... تا اینکه یک روز به من گفت: بیا همدیگر را از نزدیک ببینیم
من قبول نکردم ولی او اسرار کرد بازهم قبول نکردم تا اینکه گفت: ببین عشقم من خودم را میکشم میخواهی باور کن و میخواهی نه... اما نمیخواهد که به سر خاکم هم پا بگذاری من دیوانه باور کردم و شروع کردم به گریه کردن تو را به خدا این کار را نکن بگو که به کجا بیام؟ گفت: فردا ساعت 2 بیا به این خانه ...ا گفتم: یک محل عام بگو که بیام گفت: نه میخواهم با تو سیر حرف بزنم
به او گفتم: باشه فکر های خود را بکنم باز به تو خبر میدهم. از خانه مستقیما رفتم پیش دوستم و به او گفتم: گفته فردا بیا به این خانه ساعت 2 که همدیگر را ببینیم دوستم با یک خنده بلند گفت: واو آفرین بالاخره راضی شدی... گفتم: لطفا تو هم فردا بیا اول قبول نکرد اما دیدم قبول کرد و هردو تایمان فردای آنروز رفتیم به همان آدرسی که او داده بود



دروازه حیاط را زدم آمد در را باز کرد داخل حیاط شدیم و رفتیم داخل اتاق نشستیم یک دفعه دوستم به اون پسر گفت: کاری را که
خواستی انجام دادم من متوجه نشدم منظورش چی بود وقتی فهمیدم که بلند شد دروازه اتاق را قفل کرد بالای من و او و رفت... و پسر با خنده بلندی گفت: از دختر برادرم خوشت آمد خوب کارش را انجام داد نه؟
اون وقت بود که فریاد زدم ولی دیگر فایده ای نداشت چون خیلی دیر شده بود کسی صدایم را نمیشنوید... فردا صبح همان شب سیاه دوست (نزدیکم) آمد دروازه را باز کرد و با خنده ای گفت: چی شده چرا اینطور ناراحتی از صحبت کردن با کاکایم راضی نیستی؟ ولی من مرده بودم چون دیگر من من نبودم فقط اشک از چشمانم جاری شد که چگونه من به پدر و مادرم با این کارم خیانت کردم و چرا من این کار را کردم ... و دروازه را باز گذاشت و گفت: بیا دوست عزیزم باز این را نگویی که دوست بدی دارم آزادی هرجا میخواهی برو آزاده آزاد هاهاهاها به مثل یک روح...ا



منم از سر جایم بلند شدم و بطرف در حرکت کردم و به چشمان او نگاه میکردم که چگونه زندگی من را تباه کرد!!! و یک دفعه صدا زد کاکا جان اجازه هست این دختره بی چشم و روی از این خانه برود اما کسی نبود که جوابش را بدهد چون من کاکایش را پیش از آمدن او کشته بودم و به او گفتم: برو صدایش کن به داخل آن اتاق است تا داخل اتاق شد من بیرون شدم از اتاق و دروازه را برویش قفل کردم و از خانه بیرون شدم
مستقیم رفتم به جلوی ماشین تا خود کشی کنم ماشین به من زد چند روز به بیمارستان بودم تا اینکه بعد از یک هفته من را مرخص کردند و دکتر ها به پدر و مادرم گفتند: با تاسف دختران دیگر نمیتواند راه برود و من را بردند به خانه و بعد از یک ماه خبر دادند که مرده دوستم و کاکایش را از داخل اون خانه پیدا کردند...ا



الان از اون موقع چند سال میگذرد و من به مثل یک مرده متحرک چسپیدم به این ویلچر هر چند! چند بار دیگر هم اقدام به خودکشی کردم اما باز هم زنده ماندم ... خدیاااااا من را ببخش من را ببخش نمیتوانم خود را ببخشم و کابوس آنها هنوز هم که هنوز است به یادم است



About the author

160