دلم گرفته
امروز وقتی از خواب بلند شدم خیلی سرحال نبودم یک جوری احساس بد داشتم
دوستم آمد به خانه ما و برایم یک داستان آورد گفت اگر خوشت آمد میتونی در صحفه بلاگ آنرا پخش کنی ،ولی من حتا حوصله تشکری ازش را نداشتم
او رفت و منم لپتاپ را بر داشتم و صحفه فسبوک را باز کردم ولی امروز همانند دیگر روزها نبودم امروز خیلی گرفته بودم حتا حوصله جواب دادن مسج دوستان را نداشتم .
امروز احساس انتقام داشتم
تا اینکه شام در کل حالم بد شد
حالا همانند دیگر شب ها آمدم و در گوشه اطاق نشستم .
و به این فکر میکنم که چرا من ناتوان شدم؟
من همیشه سنگ صبور بودم .وقتی دیگران با اندک گپی حال شان بد میشد من میگفتم چرا حال من بد نمیشه ؟/
اما این روز ها خیلی احساس شدم و با اندک گپی زود ضعف میکنم .
امشب نا امید هستم
شبی که من دیگر از زندگی خسته شدم من میدونم عمرم زیاد است و شاید این یک امتحان خداوندی باشد ولی میخواهم همینجا متوقف شوم
و میخواهم امشب خداوند مرا به پیش خود بخواهد
خدایا :
اجازه من میخواهم بیام پیش تو