داستان دختر صفاکار

Posted on at


در یکی از روزهای زمستان در دهکده کوچک خانواده زندگی میکردند در این خانواده یک دختر بنام فریحه و دو پسر به نام های محمد وعمر همرای مادر پدر شان زندگی میکردند ناگهان دخترشان در پوهنتون به پوهنحَی که بسیار علاقمند بود کامیاب شد همین بود که سبب شد که دهکده خود را ترک گفته و به شهر بسیار بزرگ کوچ کنند و در آنجا مسکن گزین شوند زمانیکه آنها آمدند در یک آپارتمان  امادرشان به حیث صفاکار وپدرشان  به حیث باغبان و باطله جمع کن  ایفای وظیفه می  نمودند و فرزندان شان عمر  شاگرد مکتب ومحمد بیسواد بود و دخترشان ادامه تحصیل میداد انها به بسیار شادی و خوشی زندگی م


   زمانیکه دخترشان کامیاب شده بود در اوایل پدرشان برخلاف پوهنتون رفتن دخترش بود ولی کم کم رضایت پیدا کرد و به دختر خود اجازه رفتن داد بعد ازآنکه فریحه به پوهنتون رفت در خیالات شرین جوانی خودبود وخود را سرمایه دار به دوستان خود معرفی کرد   پس از چند روز بعد که فریحه در حال بیرون شدن از پوهنتون است ناگهان با یک موتر بسیار زیبا تصادم می


 


 



 


و دخترک که گوشی بسیار مدل پایین در دست دارد از دستش می افتد و می شکند وقتی پسر از موتر پایین میشود بسیار از فریحه معذرت خواهی میکند و به فریحه پول پیشنهاد میکند وفریحه با غروری که داشت قبول نمیکند و میگوید من مبایلم را به ترمیم داده ام و اینرا دور میندازم و پسر هم باور کرد از اینجا بود که راستان محبت شان آغاز شد و هردو علاقمند یکدیگر شدند بعدا دختر به مادرش تمام حقایق را قصه میکند و مادرش بسیار دخترش را لت و کوب میکند و دخترش را قبل ازین که بدنام شود به به زور عروس میکند و دختر با وجودی که رضایت نداشت ناچار قبول میکند وفریحه پس از مدت ها به پوهنتون میرود زمانیکه میرود امیر از دیدن او بسیار خوشحال میشود و میپرسد تاحال چرا نمیامدی به پوهنتون؟ وفریحه میگوید بسیار مریض بودم و بازهم ناچار دروغ میگوید  باز هم دوستی آنها ادامه مییابد و یک روز پسر به دختر پشنهاد ازدواج می دهد وفریحه هم از اینکه دروغ گفته بود  رد میکند و پسرهم بسیار غمگین میشود . بعد ها نازنین از نامزد خود جدا میشود و به او میگوید من ترا دوست ندارم و نامزد او هم قبول میکند یک روزفریحه تمام حقایق که دختر صفاکار است به داخل نامه مینویسد وبه امیر روان میکند فریحه فکر میکند که امیر پس از خواندن نامه او را رها خواهد کرد در حالی که چنین نبود در اوایل ازفریحه بسیار خفه بود که چرا دروغ گفته است ولی بعد از چند روز با او صحبت کرد که چرا دروغ گفتی من ترا بخاطر ثروت نبود که دوست داشتم بلکه از روی معصومیتت ترا دوست داشتم و نازنین بسیار زیاد معذرت خواهی میکند و آرش هم او رامی بخشید . بعدا بسیار مدت پدر و برادرفریحه خبر میشوند بابسیار لت وکوب مانع رفتن او به پوهنتون میشوند وفریحه را به قریه میخواهند به زور روان کنند در جریان بردن نازنین به قریه آرش از بردن او آگاه میشود و میرود به جلو موتری که در حال رفتن به قریه است میگیرد وفریحه ازموتر پیاده میشود وبا آرش فرار میکند و هردو در یک جای میروند دور از خانواده هایشان وبا هم ازدواج میکنند


 


 



 


  و به بسیار خوشی زندگی میکنند



About the author

laili-zia

Laili Zia was born in Herat,Afghanistan. she is student in Mehri high school.

Subscribe 0
160