سفر به سرزمین ناممکن- قسمت چهارم

Posted on at


قسمت اول و دوم


قسمت سوم


 


 سانفرانسیسکو و دره سیلیکونی


دویاره دو صبح از خواب بیدار شدم.


دوش گرفتم و صبحانه ام را با یک دختر چینی خوردم. خوبی اش این است که هر روز با یک نفر برخورد می کنی. توی اتوبوس کنار یک آدم جدید می نشینی و ناهار با دیگری و بعد هم که می خواهی برای خرید بیرون بروی اتفاقی کس دیگری را می بینی که در لابی است و با هم همراه می شویم.


امروز واشنگتن را به مقصد سانفرانسیسکو ترک میکنیم.


پرواز و حکایت مسایل امنیتی برای جهان سومی ها


. از اول سفر به همه ما گفته اند که با این مساله برخورد خواهیم کرد اما این کار همه را عصبانی کرد. مخصوصا عرب ها را مهدی از مراکو یک عکس با موبایلش از یک دختر محجبه سعودی گرفت که بخش امنیتی فرودگاه او را برای بررسی بیشتر نگه داشته بود و من نگران بودم که با این کارش سفر گروهی مان را به خطر بیاندازد.


شخصا تجربه خوبی از همسفر بودن با عرب ها ندارم و فرقی هم نمی کند کجا و کدام کشور زندگی می کنند. تا وقتی تنها هستند خوبند اما وای به روزی که یک عرب دو تا شود . آنوقت بدون ملاحظه دیگران بلند (بلند که می گویم در حد فریاد زدن است) شروع می کنند با هم عربی حرف زدن و اصلا ملاحظه بقیه را نمی کنند که زبانشان را نمی فهمند. توی پرواز شش ساعته واشنگتن به سانفراسیسکو کنار دو تا عرب نشستم. مهدی از مراکو و پس سوریه ای که اماده جوک ساختن از هر چیز جدی است.


در راه فرودگاه تا هتل هیات سانفرانسیسکو هم همه شان با هم عربی می خواندند و بقیه هم هاج و واج تماشایشان می کردند. مت گفت: روز طولانی داشته اند، یک کمی قاطی کرده اند!!!


دختر چینی کنارم پرسید: دارند چی کار می کنند؟ دعا می خوانند؟


از من به شما نصیحت اگر دو تا عرب را با هم دیدید به سرعت از آنها دور شوید . اما تنها تنها می شود از پسشان برآمد چون تنهایی نمی توانند با خودشان عربی حرف بزنند.


چینی ها از همه بهترند. سر به زیر و افتاده و هی سعی نمی کنند خودشان را به رخت بکشند، اهل از بالا نگاه کردن به آدم ها را ندارند. شخصا اگر کشورم تمام دنیا را با اقتصادش فتح می کرد خدا را هم بنده نبودم.


بعد از ظهر به هتل حیات می رسیم که چند دقیقه ای با ساحل فاصله دارد و چون هیچ برنامه ای نداریم هر کسی برنامه خودش را خواهد داشت.


با دو تا عرب و یک افریقایی و یک پسر ویتنامی راه می افتیم تا شهر را کشف کنیم. دست فروش ها و کسانی که ساز دستشان است و توی خیابان هنرنمایی می کنند. دوربینم را توی هتل گذاشتم و می خواستم با چشم های خودم ببینم. سر از کافه راک در می آوریم که مهدی راجع بهش برایم توضیح داده است. بعدتر در خیابان به عربها برمیخوریم که با ما همراه میشوند.


رفتن به کافه و بار هم یکی از برنامه های این سفرم بود ولی فکر نمی کنم با این پسرهای عرب آبمان توی یک جوی برود. هیچ معلوم نیست شب که برگردیم مجبور شویم برایشان تاکسی بگیریم یا کولشان کنیم. به خاطر همین وسط راه تنهایشان میگذارم و سر از یک فست فود فروشی در می آورد وپیتزایی به بدی پیتزاهای کابل می خورم و به هتل برمی گردم..


برعکش واشنگتن که پر است از زنان و مردان نکتایی پوش و رویهمرفته شهری اداری وسیاسی ست. سانفرانسیسکو بیشتر به یک شهر توریستی می ماند که هر کسی هر چیزی دلش خواسته پوشیده است.هوا هم نسبتا گرمتر است. 


March18 2010



پنج شنبه است. ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و یک تلفن به نیما زدم. هزینه ها سرسام آور است. بعد طی یک ساعت سر وکله زدن با اینترنت هتل کاشف به عمل آمد که باید برای وصل شدن به وایر لس هتل پول اضافه بپردازیم و میزبان پولی بابت آن پرداخت نخواهد کرد.


من همین جا کتبا اعلام می کنم که ما غلط فرمودیم تمام کارهای سخت افزاری و نرم افزاری  مان را به نیما سپردیم. حالا برای خریدن یک لپ تاپ فکسنی باید دست به دامان عرب ها بشویم و اینترنت مان هم با یاری دوستان و دشمنان بین المللی باز هم کار نکند!


به دیدن سیلیکون ولی ودفتر فیس بوک می رویم. سیلیکون ولی بیشتر شبیه یک دهکده است تا مرکز بزرگترین شرکتهای اینترنتی جهان. دفتر فیس بوک با آفیس های معمولی که دیده ایم تفاوت دارد، یک ویلاست وبیشتر فضایی غیر رسمی و دوستانه برای کار است. همه در حال کار کردن هستند و همه هم جوان! گفتگوی صمیمانه ای با مدیر روابط عمومی فیس بوک داریم و آنها درباره شروع کار و وضعیت فعلی شان میگویند و به سوالاتمان جواب می دهند.


عصرهم به دفتر توییتر میرویم که داخل شهر سانفرانسیسکوست. دفترشان یک فلت در یک آپارتمان نه چندان مرتفع است. چیز زیادی درباره توییتر نمیدانم و نمیتوانم بفمم به چه دردی میخورد- حالا محبوبترین شبکه اجتماعی من است- یکی از بنیانگذاران توویتر هم با ما در گفتگوها شرکت میکنند. از کت وشلوار و نکتایی خبری نیست. حتی کسی را میبینی که با دوچرخه و شلوارک و تی شرت به محل کارش امده است .


خسته از یک روز دیگر برگشته ام به هتل و به اینتر نت وصل می شوم. هزار تا پیغام از نیما خان و بی بی سی و ...


پرشین بلاگ اجازه دسترسی به حساب کاربری وبلاگم را نمی دهد. حالم خراب است درست انگار بچه ات را به زور ازت گرفته باشند. احساس دزد زده ها را دارم. 



About the author

MasumaIbrahimi

معصومه ابراهیمی مدیر خانه فرهنگ افغانستان است و در کابل زندگی میکند.

Masuma Ibrahimi is Director of Afghanistan Cultural House. She is living in Kabul.

Subscribe 0
160