یک اتفاق ساده از جنس عروسک

Posted on at


زینگگگگگگگگگگگگگگگ زینگگگگگگگ/ صدای زنگ موبایل


الو! سلام مونا جان خوب هستی؟


سلام صنم! خوبم تشکر، توخوبی ؟ با ماه روزه چطوری؟


صنم: این روزه که مارو هلاک کرد.هوا هم گرمه، چه خبر از تو؟ چی کار می کنی؟


من: هیچی، من 15 روز رخصت بودم از دفتر وفردا میرم سرکار


صنم: وای مونا چقدر نامردی. 15 روز رخصت بودی نیومدی سراغ من تو کارام کمک کنی؟


من: من گفتم اگر دخالت کنم نگی مونا چقدر فضوله، چقدر تو کار مردم دخالت می کنه،چرا نظر مید ه، توباید ازم کمک بخای تا منم بتونم بهت کمک کنم.


صنم: حالا که اینطور شد بیامغازه جدیدم که رنگ مالی کنیم


من: اوکی میام


زینگگگگگگگگگگگگگگگ زینگگگگگگگگگگگ / دوباره صدای گوشی میابل


سلام مونا خوبی عزیزم؟


خوبم توخوبی؟ چه خبرها


من میخام برم مغازه ی صنم


چی کار؟


کمک به یه دوست


منم میام. می تونم بیام؟


آره بیا


داخل دوکان پر بود از رنگ های رنگارنگ، بوی مواد شیمیایی توی رنگ ها فضارا پرکرده بود و مواد دیزاین هم روی زمین ولو بودن. دیواردوکان سبز روشن بود و خیلی زیبا که چشم کسی رو اذیت نمی کرد.یه میز بزرگ در گوشه ی دوکان پر بود از رنگ روغنی و یه پالت که مثل رنگین کمان شده بود. قلم موها هرکدام به یه رنگ بودن.انگار هفت کوتوله  تو دستان سفید برفی اومده بودن و اونجارو این همه شلوغ کرده بودن



صنم: وای مونا، مسعود! خوب شد که اومدید. بیایین پری دریایی بکشیم


من: این مغازه واسه چیه؟


صنم: واسه کودکانه


من: قراره چی فروخته بشه؟


صنم: عروسک(گدی)


بدون هیچ درنگی شروع کردم به رسامی ورنگ کردن روی دیوار. تمام بدنمو بوی بنزینی که به رنگ واسه رقیق شدنی می زدن،گرفته بود.وقتی کوچک بودم بهم یاد داده بودند روی دیوار نقاشی نکشم.مادرم منو دعوا می کرد که رو دیوار نقاشی می کشیدم و این باعث شده بود دیگه  نقاشی روی دیوار یادم بره.همیشه رنگ آمیزی محدود می شد به کاغذهای سفید نقاشی و داخل خطوط منظم که اگر اشتباه می شد و از خط بیرون می شد، دیگه نقاشی ت قشنگ نبود.کاش می شد تمام شهر کابل را رسامی یا نقاشی کرد تاادماش از حالت زامبی بودن در بیان.



صنمو با یه عالمه عروسک(گدی) و نقاشی های روی دیوار تصور کردم. به این که چقدر لبخند برلبان کودکانی که قراره به دکانش بیایند به وجود میاره. به لبخندی که در تمام طول جنگ از یاد رفته بود یا اینکه محو شده بود. صنم تنها نمی خواست تجارت کنه. صنم می خواست لبخند هدیه کنه و این بود که من احساس خوبی داشتم از این که توی دوکانش بودم. مسعود هم خوشحال بود انگار که رفته بود به زمان بچگیش. این تنها یه مغازه ی ساده ی عروسک فروشی نیست. بلکه گنجینه ی از خاطرات کودکی ست.



 مسعود ! از این که همیشه در کنارم هستی تا لحظاتم را پر رنگ تر کنی ممنونم. صنم تشکر از این که گذاشتی لذت نقاشی کردن روی دیوار رو حس کنم. امیدوارم روزی تمام غم و قصه از صورت کودکان جهان برداشته بشه بدون هیچ رنجی، تا لبخند بر لبانشان جاودانه نقش ببنده



 مونا: صنم! اسم دکانت چیه؟


صنم: هنوز معلوم نیست


صنم: شاید...



About the author

AminaMonaHaidari

Mona Haidari studies Business Adminstration at American University of Afghanistan. She is also a writer for Afghan Women Writing Project. Mona loves arts like painting and music. She made two documentary movies.

Subscribe 0
160