خاطره جالب من

Posted on at


یک روز در یک از ولایت افغایستان نیمروز بودم. من ساعت 8 شب مادرم گفت بر نان بیار من رفتم بعد از نیم ساعت دوباره آمدم خانه ما از شهر دور بود .و من

خورد بودم بسیار می ترسیدم دروازه خانه ما چوبی بود یک پسر ماما داشتم که هر شب به خانه ما می آمد وها خانه ما نزدیک میدان هوای قرار داشت چهاراطراف آن سیم خاردار بود داخل ان سگ ها وحشی وجود داشت مه ٱهسته ٱهسته از کنار دیوار می رفتم تا سگهایی که انجا بود خبر نشود ناگهان یکی  از ان ها من را دید بعدآ مه به دویدن شروع کردم و ان سگ ها مره دنبال می کرد ومه به دروازه خود رسیدم گریه مکردم تا بالای مه حمله نکند وداعای می کردم تا بچه ماما مه به خانه ما بیای ومه برای چند لحظه چشمان خود را بسته کردم دوباره که باز کردم یک از سگ ها بالای مه حمله کرد یکبار بچه ماما مه سگ را زد و به مه گفت تو برو دروازه باز کو مه سگ ها ر میزنم مه بالای دروازه چوبی خود بالای شدم بچه ماما می گفت برو پایین شو دروازه باز کو مه سر دروازه نشسته بودم می گفت انها مره می خوره بعدآ از چند دقیقه که پایین شدم بچه ماما همرای یک سگ داخل حویلی شد وما دو نفر انقدر دویدم که از ترس زیاد نفهمیدم  که چطور بالای دیوار رفتم مه گریه می کردم یکبار پدرم آمد همرای چوب در کمر سگ زد وسگ از بالای دروازه پرید پدرم برای مه می گفت بیا پایین مه می گوفتم اول سگ را بزن باز پایین می مشوم در حال که سگ نبود و به آهستگی پایین امدم شب بسیار ترسده بودم و تاحال از سگ ها می ترسم 

 



About the author

hamayoonNoorzai

hamayoonRahimi

Subscribe 0
160