خاطرات زمان طالبان

Posted on at


به نام خدا


 


یک چند وقت قبل از اینکه طالبان بیاین کل افغانستان را تحت تسلط خود بگیرند من کودکستان می رفتم خوب یادم هست که در کودکستان صنفی های زیادی داشتم استاد من عمه جان قدنم بود هیچ از یادم نمی رود یک خرسک زرد را پوشیده بودم و اولین شعری که یاد گرفته بودم این بود :



 


خروس خوش صدای من


 تو میخوانی برای من


سری از تاج طلا داری


پری از رنگ حنا داری .........


بسیار یک دوران شیرین بود تنها به من نی بلکه به تمام کودکان


با امد طالبان تمام کودکان و نوجوانان مخصوصا خانم ها خانه نشین شدند دروازه های مکتب دخترانه بسته شده اند و اجازه نداشتن که به سوی مکتب بروند و درس بخوانند  .



بلاخره پدر و مادریم به این فکر شدند که راه و چاره ای برای درس خواندن اولاد های شان با امکانات فعلی که دارند محیا بسازند و بلاخره  یک معلم خانه گی برای مه و برادرم گرفت هر روز من و برادرم برای درس خواندن به خانه ان معلم می رفتم بسیار یک استاد مهربان بود تا حالی اورا دوست دارم .زمانیکه من و برادریم به درس خواند می رفتم دست برادرم را محکم می گرفتم تا خانه استاد خود می دویدیم یک روز پدرم برای ما چند بسته رنگه نقاشی خریده بودم و من چون خودخواه بودم همه بسته های رنگه را برای خود گرفتم و برادرم هم خورد بود  فرق ما یک سال بود . هر چی به من میگفت از اون بسته های رنگه به من هم بده خودخواهی من به اوجش بود  میگفتم نمی دهم به تو اون هم خیست و گفت که اگه نتی میروم به طالب ها می گویم که تو به خانه استاد درس میخوانی مه که ترسیده بودم خواستم هوشیاری کنم به برادرم گفتم اگه شیطانی مه را کنی خودت هم درس میخوانی من هم شیطانی تورا می کنم و به او گفتم بیا که رنگ ها را تقسیم می کنیم و اون قبول کرد.


یک روز وقتی که من و برادرم از درس خواندن بر می گشتیم در بین راه 3 طالب من و برادرم را ایستاد کرد و گفت که داخل کیفتان چی هست ؟



ما ترسیده بودیم چپ چپ طرفشان می دیدم و اخر خودشان کیف ما را گرفت و داخلش را دید و تمام کتاب و کتابچه های ما را بیرون کرد و من به گریان شدم برادریم که محکم دستم را گرفته بود چشم هایش پر از اشک شد بلاخره او دو طالب گفت اگر دیگه شما را دیدم که به درس خواندن می روید هر دویتان را می کشیم ما را خوب همرای گپ هایشان ترساند وقتی به فامیل خود گفتیم برای چند وقتی نماند که پیش استاد برویم .


یک روز مه داخل باخچه حویلی خود  بودم



یک دفه دیدم چند ادم کلان را در حالیه پا هایشان هم لوچ بود یعنی چپلی یا بوت نداشتند چشم هایشان را هم سیاه کرده  بودند خود از سر دیوار داخل حویلی ما انداختند



مه دویدم به مادر خود گفتم پدرم هم در داخل خانه همرای مهمان هایش بود تلوزیون و دیش روشن بود اگر یاد شما باشد که طالبان اجازه نمی دادن که مردم تلویزیون داشته باشند و از هرجای که خبر میشدن داخل خانه های  می رفتند و تلویزون های مردم را میده میده می کردند اتفاقا اون روز که داخل  خانه ما امده بودن انها به عجله پشت یک فراری میگشتند و خانه ها را تلاشی میکردند وقت داخل مهمان خانه ما شدند



در حالی که تلویزن  هم روشن بود عجله انها زیاد بود  هیچ متوجه تلویزن نشدند


از همان روز که تیر شد ظرف یک هفته ما از افغانستان بیرون شدیم


به نظر من بسیار دوران سخت را تیر کردیم .


 


نویسنده : موسکا


 


 


 



About the author

Mooskasadat

I am Mooska Sadat and i am gradated from Agriculture University in 2012, I like to be good writer and write about my life experiences and my learning about agriculture.

Subscribe 0
160