!!! ....حماقت

Posted on at


.........کمک


.........کمک


                                                                      .... ایا کسی هست...لطفا کمک کنید


                                                                             ........ لطفا ..........لطفا


 ........کمک


                                                                                                  ........ مادرم


                                                                       ..... زود باشید ....... لطفا .....لطفا 


پسرک گریه کنان در حالی که خون از تمامش  می چکید در به در همسایه ها می دوید هیچکس جواب نمی داد همگی ترسیده بودند پسرک بالا و پایین می دوید وقتی از کمک گرفتن ناامید شد دوباره به طرف خانه شان دوید .خانه در هم و بر هم بود مستقیم راه اشپزخانه را در پیش گرفت, مادرش انگار دامن سرخ به تن کرده و هر کدام از تکه پارچه های ظروف نقش جدیدی را ساخته بودند در کف اشپزخانه دراز کشیده بود.....پسرک به طرف مادرش دوید و در حالی  که خودش نیز از درد گرده اش در عذاب بود سر مادرش را در بغل گرفت و شروع به صدا کردنش کرد اما انگار مادرش  دیگر صدای او را نمی شنید  او این دنیا را ترک گفته بود....پسرک در حالی که جیغ می زد و کمک می خواست از حال رفت


وقتی به هوش امد چشمش به گروهی از پولیس و داکتر ها افتاد که در اطراف تختش جمع شده بودند او به اطرافش نیم نگاهی کرد هیچ کس اشنا نبود خواست برخیزد و به خانه اش برود ,نگران مادرش بود می ترسید برای او اتفاقی افتاده باشد...در همین لحظه بود که همگی متوجه اش شدند او را دوباره در جایش خواباندند یکی از پلیس ها جلوتر امد و حالش را پرسید او که نگران حال مادرش بود یادش رفت که بپرسد او در شفاخانه چی می کرد و چرا نمی گذارند او برود ....پولیس جلوتر امد و دست بر سرش کشید و گفت "پسرم مادرت خوب هست او در اتاقی پهلوی بستری است..." او تا این حرف را شنید خواست از جایش بلند شود اما این بار درد شدیدی را در قسمت گرده اش حس کرد بی اراده دستش روی گرده اش قرار گرفت وقتی بخیه ها را زیر انگشتانش حس کرد تازه اصل قضیه یادش امد مجبور شد دیگر تکان نخورد ... چشمانش پر از اشک شد .....پولیس در حالی که او را نوازش می کرد برایش گفت که انها عامل این قضیه را پیدا کرده و به جزای اعمالش می رسانند ....و در این کار او باید با انها همکاری کند.....پسرک گریه کنان باز حال مادرش را پرسید این بار اصرار به دیدن مادرش کرد و حرف کسی را نمی شنید ......داکتر که دلش به حال او سوخت مجبور شد حقیقت تلخ مرگ مادرش را برایش بگوید ....پسرک جیغی کشید و شروع کرد به گریه کردن .....همگی سعی می کردند  تا او را ارام کنند اما او ارام نمی شد ....بعد از چند ساعتی دلداری دادن موفق شدند, او دیگر گریه نمی کرد ساکت̀ ساکت شده بود .... پولیس ها شروع به تحقیقات کردند .......بعد از شنیدن ماجرا همگی شوک شده بودند ...هیچ کس نمی توانست چیزی بگوید ....چطور امکان داشت پدری بدون هیچ دلیلی بخواهد زن و  فرزندش را از بین ببرد....                                                                                                        


 


   پسرک گفت:" ما هیچ مشکلی از قبل نداشتیم.....صبح(روز واقعه) هنگامی که از خواب برخاستم مثل همیشه مادرم کنارم نشسته بود و مو هایم را نوازش می داد تا دید بیدار شده ام لبخندی زد و مرا برای صبحانه دعوت کرد و خودش رفت ....وقتی اماده شدم به اشپزخانه رفتم میز صبحانه اماده بود پدر و مادرم هر دو مشغول خوردن و حرف زدن بودند تا مرا دیدند هر دو مثل همیشه لبخند زدند من سلام کرده و سر جایم نشستم ...من و مادرم هر دو یکجا از خانه بیرون می شدیم و پدرم چند دقیقه ای دیرتر از ما به طرف وظیفه اش می رفت......بعد از صبحانه یادم امد که یکی از کتابهایم جا مانده زود به اتاقم رفتم تا کتابم را بیاورم ...هنوز به اتاقم نرسیده بودم که صدای قهقهه ی مادرم را شنیدم با خود لبخندی زدم و به اتاقم رفتم.....دیری نگذشته بود که در اتاقم باز شد فکر کردم مادرم امده کمکم کند تا کتابم را پیدا کنم ...اما مادرم نبود پدرم در حالی که کارد بزرگی در دست داشت به طرفم دوید و به گرده ام زد و بعد روبروی من خودش را نیز با همان کارد زخمی کرد دیگر نفهمیدم چی شد ....وقتی به هوش امدم یاد مادرم افتادم به سختی خودم را به اشپزخانه رساندم مادرم بی حال و غرق در خون بود....هر چه صدایش کردم جواب نداد ..رفتم بیرون تا کمک گیر بیارم ...در همسایه ها را زدم اما هیچکسی جواب نداد.......دیگر نمیدانم چی شد........                                                 


 پدر خانواده بعد از به قتل رساندن خانم و زخمی نمودن فرزندش پیش پولیس می رود و شکایت علیه زن و فرزندش درج می کند که انها می خواستند او را از بین ببرند او هم به خاطر دفاع از خود انها را از بین برده است....اما ماموران بعد از بررسی درمی یابند که زن و فرزند او کاملا بی گناه بوده اند... اما نتوانستند دلیل منطقی برای این حادثه پیدا کنند


    به نظر شما دلیل اتفاق افتادن این واقعه چیست؟؟؟؟ چرا یک پدر بدون دلیل دست به چنین حماقتی بزند؟؟؟؟                                                                                               


                                                                     


   



About the author

160