مادرم با گلدان هایش زندگی میکند .
هر سپیده دم , روزمرگی شروع میشود وهمه اعضای خانواده صبحانه خورده یا نخورده؛ خانه را ترک میکنند .
میماند مادرم و گلدان هایش .
زندگی شروع میشود : سبز ,سرخ ، صورتی ...اما زرد نه!
مادرم گلدان هایش را صبحانه میدهد , جایشان را تغییر داده تا به راحتی آفتاب بگیرند.
گلدان ها هم دعایش میکنند ومن میدانم که دعا چه از جنس گوشت و خون و چه از جنس آوندها و یا از جنس افق ها باشد ؛ روزی بر آورده میشود .
مادرم برای آنها کتاب هم میخواند از همان کتاب های قصه که کودکان همسایه مشتاق شنیدنش هستند : سفید برفی, سیندرلا, افسانه های کهن افغانی و بزبزک چینی...
مادرم در باغچه جمعیتی از پونه ها را دارد, او ملکه مهربان سرزمین کوچک باغچه است.
میشود وقتی به خانه برمیگردی بوی خوش پونه ها را حس کنی و خستگی را از روحت بشویی.
مادرم به طبیعت فکر میکند شاید هم نچرالیست هست: بذر میفشاند , پیوند میدهد , عاطفه میکارد ... حتی وقتی دستت را حنا میکند یگ گل ساده و زیبا را می آفریند که تا وقتی هست ؛ بوی محبت میدهد.
نفس مادرم سبز است .تنهایی مادرم سبز است .
من سبز بودن را دوست دارم , چون مادرم سبز است.