دختر ده ساله بود او بسیار مهربان و دلسوز بود , اما بخاطر این مهربانی و دلسوزی مورد شکنجه و آزار قرار میگرفت اما دخترک باز هم دست از مهربانی و دلسوزی بر نداشت.
یک روز وقتیکه دخترک به مکتب میرفت یک مرد در مقابل آن آمد . گفت : دخترم میتوانی با من کمک کنی دخترک بدون که اینکه بداند یا بفهمد چه کاری باید انجام دهد قبول میکند و همراه آن مرد به راه افتاد در حال راه رفتن بودند .
دخترک : ببخشید پدر جان من چه کاری باید انجام دهم آن مرد گفت : باید یک مقداری از وسایل هایم به جای ببرم اما زیاد راه را بلد نیستم , دخترک گفت : کجا؟ آن مرد در مقابل جواب اش یک کاغذ به او داد وقتی دخترک که کاغذ را گرفت آدرس را خواند دخترک خیلی تعجب کرد چون مادرش گفت: این مرد پدر بزرگ تو است , از ما بسیار دور در شهر دیگر زندگی میکرد حال به این جا آمد , خانه در یزیک مکتب تو گرفت و به دنیال ما گشت که تا مارا پیدا کرد , دخترک وفتی فهمید خیلی خوشحال شد و در بغل پدر بزرگ خود رفت خود و از آن روز دیگه کسی نمی توانست به چیزی بگوید , چون او با مهربانی و دلسوزی پدر بزرگ اش پیدا کرده بود و او با خدایش وعده داد که همیشه با هر کس مهربانی و دلسوزی کند.