صلصال و شهمامه

Posted on at


صلصال :


شه مامه ام ! چشمانت را باز کن . ببین انسان هایی که برای همنوعشان تجلی خدایگانی بودم , مرا به آتش بستند و فروغ چشمانم را دریدند؛ تاج تابناکم را ربودند و مرا با دردی از جنس زخم های ماندگار تنهایم گذاشتند .



و امروز در کنار ما به پاس یکرنگیشان با یکدیگر لبخند میزنند و دوباره میشود انسان بودنشان را حس کرد.


کاش وسعت عشق را بین ما دریابند که تا هنوز هیچ چیز برایم شهمامه ام نمیشود.


چشمانت را باز کن ؛ هنوز به اندازه قدمتمان دوستت دارم .


اشعارشان را که حرکت تازه ای به امواج تاریخ داده است را میشنوی ؟


بنگر: هنوز دنیا دنی نشده است و ما را از یاد نبرده اند , هنوز وجودم مامنی برای غربتشان است .


این پدیده ها این بار رنگ صلح دارند ودیگر بوی خاکستر و خون نمیدهند؛ غبار باروت را از تنمان زدودند و هنوز بوی سیب میدهند.


بانوی بی همتای روزگار سردم ! بنگر از ما مینویسند از محبت ما و از کششی و جاذبه وجودمان ! و لی کوه از دل کوه میفهمد مگر نه؟


منی که به اندازه پیکرم درد دیده ام , داغ یتیمان غارهایم را و فریاد مادری که به وجودم لرزه ای انداخت که سنگین تر از آتشی بود که ویرانم کرد.


شهمامه ام برخیز . احساس میکنم دوباره زنده شدم و میخواهم زندگی کنم . انسان ها را ببین لبخند میزنند.


در کنار یکدیگر بودن را قدر دانستند هر چند میگویند کوه به کوه نمیرسد ولی دوباره آدم به آدم رسید.


 درست است که سرشت ما , سرنوشت ما را فاصله داد , ولی جاذبه ام از تو کم نخواهد شد .


انسان ها آمدند لبخند میزنند و هنوز بوی سیب....



 



About the author

somaie

My name is Somaie.

Subscribe 0
160