تاآمدن تو . . .

Posted on at


بسم الرزاق


نیمه شبی دخترک از خواب پرید او که 9 سال بیشتر نداشت برخلاف سایر هم سن هایش بجای تفکردرمورد بازی , عروسک , دوست ومدرسه زانوهایش را در آغوش کشید !



آه سردی کشید و اینگونه گفت " خدایا ! وقتش نرسیده ؟! "


اینجمله آغازی گفتگوی او باخدایش بود. آیاوقتش نرسیده که دیگرپدرم با دستهای پینه بسته اش بارکشی مردم را با گاری نکند؟! آیادیگر وقتش نرسیده که مادرم با چشمان کم نور وقامت خم خورده اش از دوختن لباسهای مردم رهایی یابد؟! آیا هنوز وقتش نرسیده که برادرم مانند سایرهم سنهایش فقط به مکتب برود؟! آیادیگرکافی نیست دیدن دستهای سیاه برادرم که هر روزبجای تفریح و استراحت بعدازظهر , روغن های سوخته وسایط نقلیه رالمس کند؟! آیاکافی نیست دیدن صورت سیاه برادرم که باپاککردن عرق جبین اش , صورتش نیز رنگ دستهایش را میگیرد ؟!



آیاهنوز وقتش نرسیده که خواهر مریض وضعیف ام بسترمریضی را ترک کند؟! و بجای اینکه او موهایم را شانه کند وببافد , من هر روزصبح او رااز خواب بیدارکرده و دست وصورتش رابشویم ؟! آیا وقتش نرسیده که این خواهرم بجای افسردگی امادگی ورودش به جوانی رابگیرد؟!


آیا وقتش نرسیده که  برادر کوچکم از 7 سالگی متحمل سختی های خانه نشود و با کم خانه بسازد ومانند سایر هم بازیهایش لباس نو و توپ داشته باشد؟! آیاوقتش نرسیده که خواهر 3 ساله ام بجای بیدارشدن  با تق تق چرخ خیاطی با صدای دلنشین مادرم از خواب بیدارشود؟!


خدایا !


آیاوقتش نرسیده . . . .


و صبح تکراری دیگر آغازشد! مادر  در پای چرخ خیاطی , پدر در آفتاب سوزان در حال بارکشی و دخترک 9 ساله خواهر بزرگش راصبحانه میدهد.


او دیگر ازاین وضعیت خسته شده است وچشمهایش را به امید صبحی بهتر باز می کند! اوبعدازمرتب کردن خانه راهی مدرسه شد و بعدازختم مدرسه تفکرکنان به طرف خانه آمد.اومتوجه شد در خانه شور و ولوله ایست  , اندکی تأمل کردوباخودگفت تا خیر باشد.


و آهسته آهسته بادلی لرزان وارد خانه شد, اومتوجه اشک مادروحضورپدر شد. بی سابقه بود که پدر این وقت روزبه خانه بیاید. همینکه پا درسالن گذاشت مادر او را در آغوش کشید وبا گلویی پر از بغض فریاد زد " تمام شد . تمام شد " دخترک خواستار وضوح مطلب شد که پدرگفت :- دخترم !


مردی پیداشد و هزینه تداوی خواهرت را بعهده گرفت , تودیگر یک خواهرسالم داری و مریضی خواهرت تمام شد!دخترک آنقدرخوشحال شده بود که نمیدانست چه کند و مادر باچشمهای پراشک و دعا در حق بانی این معالجه , در حال جمع کردن وسایل سفربود !


انگار قرار بود مادر وخواهر مریضش برای معالجه عازم ایران شوند وصبح سفر رسید.دخترک با کاسه ای آب و قرآنی به دست بامادر وخواهرش خداحافظی میکرد! او به خواهرش امید میداد: من مطمئنم که سالم برمیگردی.  اکنون نوبت آن رسید که مادر بادخترک خداحافظی کند . مادرگفت :- مادرم!


بعدازمن تو بانوی این خانه هستی . من این خانه و خانواده را به توسپردم توکه هنوز محتاج آغوش مادر هستی اما مجبوری خودت دست نوازش خواهرت شوی. دخترک بااین حرف یاد خواهر سه ساله اش افتاد اماانگار اودراین جمع نبود !


دخترک حیران دنبال خواهرسه  ساله اش میگشت که متوجه شد برادرش بادست رنج خویش عروسک کوچکی رابرای خواهرسه ساله اش خریده و او رادراتاق سرگرم آن کرده تامبادا دختر 3 ساله متوجه رفتن مادرش شود!


رفتنی طولانی ........


و از اینجابود که شروع شد سرپرستی یک خانواده . و دخترک شانه هایش راسنگین حس میکند و صبح آغاز شد!


دخترک از همه زودتر بیدار شد.چای را آماده کرد تا پدرباشکم گرسنه بار کشی نکند  وبرادرنیزباشکم گرسنه سطلهای ثقیل روغن سوخته را حمل و نقل نکند.اوبعداز نان دادن به   پدروبرادرانش , خواهر3 ساله اش را نوازش میداد. انگار خواهرش متوجه کمبود مادرشده , خواهرش بهانه مادر را می گیرد . انگار دیگر حتی عروسک جدیدهم نقش بازی های بامادرراپرنمیکند.


دخترک نمیداند چه کند


اما این را میداند که هرقدرتلاش کند حتی اندکی ازنقش مادر را برای خواهرش ایفا کرده نمیتواند. دخترک لالایی یاد ندارد تا خواهرش را بخواباند اما روزگارنامرد برای فراق مادر اشعاری را به او آموخته دخترک همانها را زمزمه میکند تا هم ازغم خودش کاسته شود و هم خواهرش آرام بگیرد


کلاغ سر سیاه سینه سفرکن


برو و مادر من را خبرکن


بگو دختر سلامی میرساند


که دخترمرده است فکرکفن کن


قلم سوری که نامه برگ سوری


نویسم نامه ای از راه دوری


 نویسم نامه ای مادر بخواند


به این درد دلم حیران بماند


سرم درد میکند کومادرمن


دودست خود بگیرد برسرمن


دودست خود بگیرد برندارد


که بلکه کم شود درد سرمن


خواهر3ساله اش میداندکه این آواز مادر نیست اما از فرط گریه او را خواب برد . دخترک باتنی خسته , روحی افسرده و دستانی لرزان آمادگی نان شب را میگیرد .


او میخواهد بدون آموزش مادر غذا یاد بگیرد تاپدر وبرادرانش شکم گرسنه سر روی بالشت نگذارند.


ماه ها ردشد . دخترک به این وضع عادت کرده و هر روز بهانه خواستن مادرش بیشتر میشود و به که بگوید که مادرم را میخواهم !


به مردی که تا نیمه شب بارکشی میکند وشب تاصبح جای خالی مادر رابرای فرزندانش پر میکند ونقش مادر را ایفا میکندویابه برادری که صبح تاشب راکارهای ثقیل میکند وشب از فرط خسته گی بی اختیار خوابش میبرد.


وصبح بانور خورشید که در چشمش تابید ازخواب بیدارشد ولی این صبح طراوتی دیگر باخود همراه داشت . انگار ندایی خبر آمدن مادرش را به او داده بود


اواز خواب بیدارشده وطبق هر روز باچشم های خواب آلود, تنی خسته دستانی کوچک ودلی شکسته کارهایش رامیکرد که متوجه شد پدرباکسی صحبت میکند , نزدیک اتاق پدرشد او درست شنیده بود پدر در حال صحبت کردن با تلفن بودصدایش لرزشی داشت و انگار اشک در چشمانش حلقه زده بود.


آری !


مادرش بود که زنگ زده بود دخترک درست فهمیده بود " امروز مادر می آید . امروز مادر می آید "


دخترک آنقدر خوشحال شده بود که گویا دنیارابه او داده اند . نمیداندچه کند؟!


خانه ها را جاروب کند , غذا بپزد و یااین خبرخوش را به برادرانش بدهد!


لحظه موعود فرارسید ....


مادربادختر صحتمند وارد خانه شد.دخترک رادرآغوش گرفت , دخترک گفت " مادر   تا آمدن تو پیر شدم ولی با آمدن تو تازه شدم "



اینک این خانواده درکناریکدیگر بابسیارخوشی زندگی میکنند آنها این را آموخته اند که بدون پول هم میتوان خوشبخت بود اگردلی مملو ازامیدبه خدا وعزمی راسخ داشته باشیم!


آنها آموختندکه


خوشبختی به وسعت دل است نه به وسعت مال .......


 


نویسنده:- زهرا_ هادی


صنف :- دهم _الف


مکتب :- محجوبه هروی


سال :- 1392 ه.ش



About the author

160