خاطره تلخ وشیرین که یک موش برای من گذاشت

Posted on at


یک روز داخل آشپزخانه داشتم آشپزی میکردم بعددیدم یک موش داخل آشپزخانه شد .بعد از پله های طبقه بالآ دویدم رفتم پایین داخل حیاط وگربه که خواب بودبرداشتم بردم طبقه بالآ داخل آشپزخانه تا موش را بگیرد موش آهسته آهسته داشت فرار میکرد که گربه را دیدو گربه هم موش را دید یکدفعه دیدم موش به یکطرف وگربه به طرف دیگرفرار کردندومن برای اولین باردیدم گربه از موش ترسید.خوب تقصیرگربه هم نیست چون هیچ وقت موش را ندیده بود ازکوچکی خود ما کلآنش کرده بودیم .من رفتم طبقه پایین پدرم را صدا کردم وگفتم داخل آشپز خانه طبقه بالآ موش آمده است بعد پدرم همرای برادر بزرگم برادر کوچکم وخواهر کوجکم رفتن بالآ تا موش را بگیرندومن از ترس به طبقه پایین ماندم ومتوجه شدم که آنها به طبقه بالآ یکدفعه به یک طرف خانه میرختند ویکدفعه به طرف دیگرخانه میرختند با جیغ وسروصداتا موش را بگیرندوموش هم جاه خالی میداد انها همه شان روی هم میافتادند بالاخره توانستنئد که موش را بگیرندوقتی موش را گرفتند برادر کوچکم که از همه کوچک تر بود شروع کرد به گریه کردن که موش زنده را بدهید که همرا یش بازی کنم وبعد پدرم آن را داخل پلآستیک کردندکه همرایش بازی کندهمان شب خواهرم همرای شوهرش به خانه ماآمده بود هواهم بسیار گرم بود وهمه داخل حیات نشسته بودیم ونان میخوردیم برادرم سرش به نان خوردن گرم شد وآهسته آهسته شوهر خواهرم موش را برداشت تا به حسابش موش را بندازد داخل کوچه بعد موش را انداخت بیرون وموش هم بیافتد روی سفره نان خاله ام که همسایه روبروی مان بودند فکر کردند که موش را همسایه دیوال به دیوال آنها یعنی خانه مادر حسن انداخته اند بعد آنها موش را بندازند به داخل خانه آنها وموش هم باز دو باره بیافتاد روی سر مادر حسن وبعد بیاقتاد روی سفره نان و مادر حسن هم که مریضی قلبی داشت از دیدن موش بترسد وقلبش بگیرد وآنها موش را دو باره بندازند داخل خانه خاله من وباز آنها بندازند داخل خانه مادر حسن این دفعه آنها موش را ننداختند داخل خانه خاله من بلکه همه آنها همرای چاقووچوپ در خانه خاله من بیایند وشروع کنند به دعوا کردند که چرا شما موش را داخل حیاط ما انداختید آنها میگفتند چرا شما موش را داخل حیاط ما اندختید همان شب ما سر وصدا را شنیدیم اما نفهمیدیم دو تا همسایه بخاطر موش داخل خانه ما دعوا میکنندوفردای آن روزدیدیم باز دوباره سروصدا وجنگ دعوا است رفتیم دیدیم خانه خاله من همراه همسایه شان دارند دعوا میکنند مارا بردند داخل حیات شان وازما خواهش کردندکه قضاوت کنیم تقصیرکی هست بعدما پرسیدیم چی شده است آنها ماجرارا تعریف کردندبعد ما همه خندیدیم وگفتیم تقصیرهیچ کدام شما نیست وما هم تمام ماجرا را برایشان تعریف کردیم آنها را هم خنده گرفت از یکدیگرمعذرت خواهی کردند وبا هم آشتی کردند.



About the author

parisaahmadi

parisa was born in herat city she is interested sport

Subscribe 0
160