قسمت اخیر کودکی و جوانی من صرف جنگ ها شد

Posted on at


قسمت اخیر: پدرم به اطاق امد گفت همگی تان آمده شویند که حرکت میکنیم به طرف پاکستان از هوتل پاین شدیم . و بطرف پاکستان در حرکت شدیم راه تورخم به روی مسافرین بسته بود گفتند که یک راه دیگر باز است آن راه بنام لارپور یاد میکردن  یعنی از سر کوه ها به پاکستان راه دارد چون مردم چاره نداشتن میگفتن بلی درست است پدرم گفت درست است از همان راه بسوی پاکستان در حرکت شدیم ما سوار بر یک موتر لاری شدیم آن موتر گاز 6 سلن یاد میشود بلاخره از یک کوه های زیاد را پشت سر گذاشتیم در یک حصه راه رسیدیم موتر ایستاده کرد موتروان امد گفت همگی تان از موتر پاین شوید پدرم گفت برادر چرا از موتر پاین شویم گفت دیگر راه موتر رو نیست باید از این به بعد با پای سفر کنید همگی ما از موتر پاین شدیم شروع به قدم زدن کردیم بیش از 2 کیلومتر را طی کردیم  باز دیدیم مردم بسر حیوانات میروند یعنی بسر شتر و مرکب  سفر کردن در این راه بسیار سخت دشوار بود از خاطر که در افغانستان جنگ بود مردم هر مشکل که پیش میامد برداشت میکردند. بلاخره یک روز را در این  راه تا 8:00 شب سپری کردیم  و ساعت 10:00 شب به پاکستان رسیدیم .



در پاکستان چنان گرمی بود که  من را به یاد آب هوای کابل انداخت برایم پدر کلانم میگفت که آب هوای کابل بهترین آب هوا در جهان میباشد و این گفته های پدر کلانم را من در پاکستان درک کردم و به یا کابل گریه کردم . پدرم رفت یک خانه را به کرایه گرفت چون در آن خانه مدت ها کسی زندگی نمی کرد وقت ما به آن خانه رفتیم پشه بسیار زیاد بود مادرم شب را تا به صبح بیدار نشسته و آهسته آهسته در آب هوای پاکستان عادت کردیم .


پدرم تمام پول را که در کابل از طریق کار بدست آورده بود در پاکستان به مصرف رسید. وقت که پول ما تمام شد مادر شروع به فروش زیورات کرد خانم ها زیورات را بسیار دوست دارند اما مادر بخاطر فرزندانش که گشنه نماند زیورات خود را فروخت و آهسته آهسته پول زیورات در مدت چند ماه خلاص شد پدرم تصمیم گرفت که دوباره به کابل امدیم چون پول نمانده بود و کسی نبود که ما را کمک کند. وقت دوباره به کابل امدیم در آن زمان حکومت طالبان به قدرت بود چون من جوان شده بودم در افغانستان برای خانم ها بسیار سخت بود چون آزادی برای خانم ها نبود و من چادری را هرگز در سر نکرده بودم اما مجبور بودم که چادری کنم برای باره اول بسر کرده بودم برایم بسیار سخت بود من فکر میکردم که در داخل یک قفس هستم اما مجبور بودم تا از چادری استفاده کنم مکتب بروی دختر ها بسته بود تمام دختر ها از آموزش باز مانده بودن .



جاده های شهر کابل بسیار وحشت ناک شده بود اگر یک خانم کمی از حسه بدن شان نمایان میشد باز در سر سرکها مورد لت کوب قرار میگرفتن من خانم را دیدیم که با شوهر در روان بود چون برایش مشکل بیش آمده بود چادری را از روی خود برداشته بود ناگهان یک طالب بطرفش آمد از خانم پرسان کرد که چرا چادری را از رویت برداشتی هر چی آن خانم برایش گفت که من مریض هستم اما هیچ کس به دادش نرسید و آن  خانم را در روی سرک در مقابل شوهر اش لت کوب کرد و شوهر اش بسیار مظلومانه بطرف خانم خود نگاه میکرد وبسیار درد آور بود و من را گریه گرفت مادرم گفت برویم که بطرف ما نیاید . از آنجا  حرکت کردم  تا هنوز آن لحظه فراموش نشده . به گونه یک خاطره بد باقی مانده است عارفی خوب فرموده است . چراغ ظلم ظالم تا دام معشر نمی سوزد .... اگر سوزد شب سوزد شب دیگر نمی سوزد .... جهان از این آگاه نبود تا این که حادثه یازده دسمبر رخ داد و در آن حادثه جان هزاران بیگانه امریکایی گرفته شد وبعداز آن جهان تصمیم گرفت تا افغانستان را از چنگ طالبان نجاد بدهد . و امروز افغانستان در مسیر خوب در حرکت است و امروز مردم از دمکراسی خوش هستند دختر ها میتوانند به مکتب بروند و به آموزش خود آدامه بدهند مردم و من احساس میکنم که دیگر دختری در روی سرکها مورد لت کوب قرار ن
رپا بیدون کدام جرم به روی سرک از طرفی یک مرد بیگانه مورد لت کوب قرار بیگرد ؟ 


 



About the author

160