بی وفایی یا پیدا کردن عشق در زندگی ؟

Posted on at


در افغانستان ازدواج اجباری و ازدواج در سنین پایین تبدیل به یک امر عادی شده در حدی که بسیاری از فامیل ها بدون در نظر گرفتن رضایت دختر و پسر آنها را نکاح میکنند. در حالیکه ازدواج بدون رضایت طرفین در اسلام هم منع شده است.


متاسفانه امروز این رفتار به بخشی از فرهنگ ما تبدیل شده  و باعث بروز جنجال ها و مشکلات بین زوج ها و فامیل ها می شود.


و از آنجاییکه جامعه ما جامعه ای مرد سالار است زنان بیشترین ضربه را در این داستان میخورند.


داستانی را که میخوانید تنها گوشه ای از مشکلاتی و آسیب هایی است که زنان در این زندگی ها با آنها روبرو هستند.



لباسهای زیبایی به تن داشت و از شروع محفل در حال رقص و پایکوبی بود. امروز از همیشه پرانرژی تر و هشیارتر به نظر میرسید.


حرکات و گفتار همه را به دقت به خاطر میسپرد. میخواست  مطمئن شود که چه کسی واقعا از این اتفاق خوشحال است تا سر فرصت تلافی کند.


سعی میکرد تا تمام مدت خنده به لبهایش باشد.اما تمام خنده هایش به طور واضحی ساختگی بودند. خدا میدانست در دلش چه میگذرد.


آرزو میکرد کاش زمان زودتر بگذرد و این محفل تمام شود و هر کسی به خانه خودش برود . آنوقت او هم میتوانست برای چند ساعتی تنها باشد و از ته دل و با صدای بلند گریه کند. دوست داشت هر چه زودتر نقابی را که برای بستن دهن مردم به صورتش زده بردارد.


پسرش به سرعت به او نزدیک شد و با هیجان گفت پدرم آمد.


عروس و داماد وارد تالار شدند.عروس دختری جوان، زیبا و کم سن و سال بود و داماد جوانی تقریبا 25 ساله. داماد را بخوبی میشناخت.


با خود فکر کرد آیا او هم در 7 سال قبل زمانی که تقریبا 15 سال بیشتر نداشت در روز عروسی اش  در کنار این مرد به زیبایی عروس امروز دیده میشد؟ آیا داماد آن روز هم مانند امروز اینقدر خوشحال بود و میخندید؟ آیا هیجانی را که برای گرفتن دستان سفید و ظریف عروس امروز دارد آن روز هم داشت. سوالات زیادی در ذهنش بود اما ترجیح میداد به دنبال جواب برای آنها نباشد.


سنگینی نگاه مردم را به خوبی حس میکرد. متوجه شد عده ای او را به یکدیگر اشاره میکردند و با هم حرف هایی میزدند.


کلافه شده بود.دوست داشت با صدای بلند فریاد بزند: آری من زن اول این داماد هستم! من هفت سال قبل همراه او ازدواج کردم . می دانستم که مرا دوست ندارد. میدانستم که به اجبار مادرش (خاله ام) تن به این ازدواج داده است. من هم او را دوست نداشتم.اما چاره ای نداشتم. دیگران برایمان تصمیم گرفتند. میخواست به همه بفهماند که او مقصر نیست اگرامروز شوهرش زنی دیگر را دوست  دارد و با او ازدواج میکند.


منتظر نگاهی از سوی شوهرش بود تا تمام حرف هایش و دلتنگی امروزش را با نگاه به او بفهماند. اما مرد آنقدر خوشحال بود مثل اینکه برای اولین بار است که ازدواج میکند و  فراموش کرده بود همسر و فرزندی هم دارد که امروز در این جمع حضور دارند.


به تمام تلاش هایی که برای راضی نگه داشتند همسرش در این پنج سال کرده بود فکر کرد. به بچه ای که بدون عشق به دنیا آمده بود تا شاید راه حلی برای دلگرمی شوهرش به زندگی شود، فکر کرد.


به خودش فکر کرد که چه ساده این زندگی اجباری را قبول کرده بود. او هم مانند شوهرش آرزوهای جوانی اش را به خاطر خواست کلان های فامیل به شکل احمقانه ای به خاک سپرده بود. به شوهرش فکر کرد که چه خودخواهانه برای خودش زندگی جدیدی را البته اینبار با عشق درست کرده است و به تنهایی دنبال آرزوهایش رفته. لحظه ای فکر کرد او هم هنوز جوان است و زیبا و میتواند برای خودش زندگی جدیدی را اینبار به خواست خودش شروع کند. اما خیلی سریع از فکر خودش ترسید. چطور به جدایی وازدواج دوباره فکر کرده بود! او یک زن است و درافغانستان زن ها با لباس سفید به خانه شوهرشان میروند و با کفن سفید هم از آن خانه بیرون میشوند. آرزو کرد کاش زن به دنیا نیامده بود. آنوقت میتوانست برای زندگی اش تصمیم بگیرد. حالا او فقط نظاره گر اتفاقاتی است که در زندگی اش می افتد و بس.


به سرنوشت فکر کرد که چرا برای او و بسیاری دیگر از زنان کشورش چنین نوشته شده است؟


لحظه ای به بودن و ماندنش در دنیا فکر کرد. علاقه و امیدی برای ادامه زندگی و تحمل مشکلاتش نداشت. به راهی برای خودکشی فکر میکرد که صدای کودکانه ای او را به خود آورد. مادر جان بیا ما هم برویم و همراه پدرم عکس بگیریم.


از دیدن پسرش خوشحال شد. از اینکه به خودکشی و تنها گذاشتن او فکر کرده بود خجالت کشید. چطور او را فراموش کرده بود دلیلی برای ادامه زندگی اش ، پسرش! او بی تقصیرترین شخص در این زندگی بود.


دست پسرش را گرفت و به سمت تخت عروس و داماد رفت.  هنوز هم سعی میکرد با لبخند دروغینش خود را خوشحال نشان دهد.


وقتی با لبخند به شوهرش برای ازدواج مجددش تبریک میگفت احساس حماقت بی نهایتی را کرد.


مانند دوستی نزدیک در کنار عروس و داماد ایستاد تا عکس بگیرند. همه چیز در نظرش احمقانه معلوم میشد. مخصوصا حضور خودش در آنجا!


هیچکس حتی عکاسی که از پشت لنز دوربین به دقت نگاه میکرد نمیتوانستند حرفهایش را در نگاهش ببینند.


دوباره آرزو کرد کاش روز زودتر خلاص شود.


 



About the author

somaiya-behroozian

I am a computer engineer and have several years experience of working and teaching in this area in Herat-Afghanistan.
I am also interested in social activities and fine art and sometimes work in this fields too.
I published several text and painting books for children of my country.

Subscribe 0
160