پيمان دروغين عشق

Posted on at


چند سال قبل بعد از اين كه امتحانات چهارونيم ماهه تمام شد همراه با فاميل رفته بوديم به قريه  در آنجا به مدت 3 الي 4 هفته مانديم.  زياد خوش گذشت دوستان زيادي پيدا كرديم و جاهاي زيادي رفتيم خلاصه يكي از بهترين خاطره ها براي همه ما شد آنجا دوستان زيادي پيدا كردم تمنا ، اصيلا،  مدينه، رومان... ...  دختران دوستداشتني و مهرباني بودن و با هم روز هاي خوش را سپري كرديم  همه از لحاظ هاي مختلف يكسان بوديم تنها فرق طرز زندگي و جاي بود و باش مان بود در يكي از روز ها زمانيكه همراه با فاميل  و كسانيكه همراه با ما از شهر آمده  بودن  رفتيم به باغ دوستانم را دعوت كردم رفتيم و عالي گذشت  فاميل و كسانيكه همراه ما بودن را به دوستانم معرفي كردم. يكي از آنها آرمين بود  پسر از هر لحاظ عالي يي بود. دوستانم هم كه  تا حال آرمين را نديده بودن  بهتر بگويم پسري همانند آرمين را نديده بودن .  پسر خوشگزران و شوخ طبعي و زيبا رويي  بود با زيادي از دوستانم آشنا شد. اين اخلاق و رفتار ها  دوستانم را جلب كرده بود بي خبر از آن كه كار همه روزه او بود.  اين موضوع را به دوستانم يادآوري كردم و به نظر مي رسيد همه حرفم را باور كردن. دربين دوستانم  رومان يكي از بهترين دوستانم شده بود.  واقعا دختر دوست داشتني بود .   بعد از گذشت آن روز زياد از آرمين سوال مي كرد.   پرسيدم چي شده كه اين قدر از او سوال ميكني؟  جوابي داد كه واقعا از دختري همانند رومان توقع نداشتم.در اواخر زياد به خانه ما رفت و آمد ميكرد  و به من زياد خوش ميگذشت ، اصن عالي بود. اما  زمانيكه فهميدم براي ديدن آرمين مي آيد اصن آقعا تاسف بار بود. چون او همسايه ما بود . خوب به هر حال بلاخره وقت رفتن فرا رسيد  براي من ناراحت كننده بود و هم براي دوستانم  رومان هم بيشتر از همه غمگين شده بود.  زياد نگران رومان بودم  شب ها زياد به رومان فكر ميكردم  مدت زيادي از آن زمان گذشته بود و من هم دلواپس تر  تا اين كه عيد فرا رسيد  دوستان زيادي به خانه ما آمدن  اما آمدن رومان را حتي حدس نميزدم.  زياد از ديدن هم خوشحال  بوديم .  قصه كرديم و زياد خوش گذشت.   دوساعتي نگذشته بود  كه آرمين همراه با فاميل آمد آرمين كه رومان را ديد  احوال پرسي كرد   رومان كه  تا بحال اين قسم  احوال پرسي از اين قسم پسر،  اين قسم تجربه نكرده بود  فكر كه چي فكر ها در ذهنش پديد آمد.   رومان از ديدن دوباره آرمين  وآقعا ، واقعا، واقعا خوشحال بود . رومان شماره مبايل خود را به من داد تا اين كه بيشتر و بهتر در ارتباط باشيم. و اين عالي بود. از خود گفت از موقع فراغ ، دوري از آرمين، دوري از آرمين  برايش زياد سخت گذشته حتي بخاطر او گريه كرده بود.  در آخر گفت مي تواني شماره ام را به آرمين بدهي؟  دلم نميخواست اما....... بلاخره مجبور شدم. بعد از  رفتن آنها واقعا  عذاب وچدان گرفته بودم روز ها صحبت ميكردم زياد خوشحال  به نظر مي رسيد.  اصلا كلا تعغير كرده بود ، حتي لهجه،  تمام حرف هاي خود و آرمين را به من ميگفت  از حرف هايش معلوم ميشد زياد ميخواهد  هم سطح آرمين باشد.   تا اين كه فاميل را راضي كرده بود به شهر براي زندگي كردن بيايند.  و اين عالي شددددددددددد يك هفته بعد از آمدن رومان  از نامزدي آرمين آگاهي يافتم. چي بگويم  ؟؟  يعني واقعا شما بودي چي كا ميكردي؟؟؟ واقعا ناراحت كننده و تاسف بار بود. ، بابا از آمدن عزيزكم يك هفته بيش نگذشته بود. اصلا چرا نگفت نيا؟؟؟ چرا اورا بازيچه دست خود قرار داد؟؟؟؟؟؟؟  اصلا چرا به من هيچ نگفت؟؟؟

چرا به حرف هاي آرمين گوش داد و باور كرد؟؟  يعني واقعا بد تر از اين هم امكان دارد؟ رفتن به محفل آرمين برايم ناراحت كننده و آزار دهنده بود. . زمانيكه نامزد آرمين را ديدم باورم نمي شد. يعني از زيبايي او چي بگويم اي كه هيچ به خارج هم زندگي ميكرد. ميگفنند دختر خاله اش است  حالا آرمين ماند خارج و  بهتر بگويم اين پري روي.  اما رومان چي؟ او  غم ، جدايي و تنهايي.

نگران نباش

حال من خوب هست

بزرگ شده ام

ديگر آنقدر كوچك نيستم

كه در دلتنگي هايم گم شوم

آموخته ام

كه اين فاصله كوتا

بين لبخند و اشك

نامش زندگيست

آموخته ام

كه ديگر دلم براي نبودنت تنگ نشود

راستي

دروغ گفنن را هم خوب ياد گرفتم

حا من خوب است

خوب خوب



About the author

Royasattarzada

MELODY is a 12th class student of EQBAL school in Herat.interests to writing .

Subscribe 0
160