قربانی

Posted on at


شوق وشادی درچهره شهرنشینان ازدورپیدابود جاده هاشهرمملو ازعابران بودند. جوانان. زنان.ومردان.خورد وبزرگ دسته دسته دم دوکانها باخرید لباس ومواد مورد نیاز عید جوش وخروش رابرپاکرده بودند.


دست فروشاهای روی جاده هم کراچی های شان راباکلوچه نقل ونبات بارکرده.شهر را رنگ ورونق داده بودند تاتوجه عابران راجلب کنند. سر وصدای دست فروشان باجمیعتی از مردم که برای خرید عید به جاده های برآمده بودند روح آدمی راشاد می کرد.بازارگوسفند فروشان که شماری زیادی ازمردم به خاطر خریدگاووگوسفند برای قربانی آمده بودند.نیز نسبت به هرجای دیگر شهر پرجوش وخروش بود.


جدا از این ها اسماعیل دوراط شور وشوق وپنهان از دیده های مردم مانند این که نه عیدی در راه است ودر گوشه سرک ایستاده ودنبال هرکسی که برای خرید


چیزی مشغول می شد.می گفت:کاکاپلاستیک نمی خری؟خاله پلاستیک نمی خری؟ اماهمه بی توجه از کناراسماعیل رد می شدند .


دوسال میشد که اسماعیل پلاستیک فروشی میکرد واز عاید اندک آن به مادر مریض وخواهرکوچکش نان وآب تهیه میکرد.شب اول عید فرارسید نانوایی ها نسبت شب های دیگرزودتر به کار آغاز کرده بودند.عطرنان گرم فضاراپرکرده وبرخی از شهرنشینان سرشار وبی تفاوت از غم روزگار بی صبرانه نخستین شب عید رادرانتظار صبح نشتند تاگوسفندان راقربانی کنند.


دیوار های سنگی وپررنگ وروغن خانه جبارخان.خانه گلی و رو رفته اسماعیل یازده ساله بامادر بیوه وخواهرکوچکش آسیه رااز هم جدا ساخته بود.


جبار خان که همسایگی اسماعیل زنده گی میکرد گوسفند چاق وتنومندی رابرای قربانی خریده بود.صدای بع.بع گوسفند که ازپس دیوار شنیده می شد برای اسماعیل دوستداشتنی بود. او که علاقه زیادی به حیوانات داشت باصدای گوسفند از بسترش بلند وبسوی پنجره رفت ودریچه چوبی راباز کرد بع.بع گوسفند بلند وبلند تر می شد.اسماعیل ازین صداها لذت می برد برای چند لحظه به این صداها گوش داد.امامادرش که از شدت درد به خود می پیچید وتاآندم خوابش نبرده بود گفت:بچیم خواب شو که ناوقت شب است.اسماعیل هم بدون اینکه چیزی بگوید.دوباره بسوی بسترش رفت و زیر لحاف پینه اش درازکشید.


پلک بالای پلک گذاشت.


ولی خواب به سراغش نیامد اوهمه وقت ها به مادر وخواهرش می اندیشید که اگر مادرم نباشد او وخواهرش چی کنند.او به فردا روز عید فکر میکرد که همه کالای نو می پوشند وبه خانه های خویشاوندان شان عیدی میروند ویا دوستان واقاربشان برای عید مبارکی به خانه آنهامی آیند وسفره های خانه هایشان رنگین ازشرین های رنگارنگ است.ولی او وخانواد ه اش سال ها شکم شان راچه درعید وچه در برات بانان وچای سیرکرده وطعم غذاهای لذیذراهر گزنچشیده بودند...


اوهیچگاهی چهره پدرش راندیده ومحبت او را احساس نکرده بود.اوکه پدرش کجاست وچرا آنها راترک کرده رمزی بود که مادرش پنهان کرده بود واسماعیل نمی دانست.


اوآن شب آروزهای کرد که اگر مانند جبار خان پدر پولداری میداشت اگرخانه شان مانند جبارخان می بود.اگرآنهاهم گوسفند رابرای فرد اقربانی میکردند وسفره شان هم مانند سفره های دیگران رنگین می بود چه میشد...


صبح شد اسماعیل به لباسهای پینه زده ورو رفته اش نگاه کرد او بطرف مادرش کردمی خواست بگوید:مادرکاش لباس های نو می داشتم روز عید است.ولی ننگش آمد چون او یگانه مرد ونان آور خانه بود.بسته پلاستیک رابرداشت وبرای فروش به راه افتاد.اوازاینکه نتوانسته بود ازمادر وخواهرش خوب مواظبت کند رنج میبرد.


هنوز سرصبح بودویکی دونفردرجاده هادیده می شدند...اسماعیل باپلاستیک های رنگارنگ درامتداد جاده به راهش ادامه میداد.او به اطرافش نظرانداخت وخانواده های رادید که همراه بافرزاندانشان به خانه اقوام می رفتند.ودر گوشه ایی دیگر دیدکه اطفال سوارچرخک هاشده بودند.او که از کودکی طم خوش نچشیده بود پیش رفت وگفت:کاکاجان یک چرخ چند است؟مرد که بازی کودکان راشماره میکرد گفت چرخ پنج افغانی است. اسماعیل که نوت(50)افغانگی را ازجیبش بیرون آورد که چرخک بخورد.باخود فکرکردچراپنج افغانی رابه بازی مصرف کنم.چرابرای مادرم دوا نخرم.باهمین فکرد دوبارها ازچرخک ها دورشد...


ادامه دارد...



About the author

160