ادامه داستان قربانی....

Posted on at


اوبه دنیایی کوچک خودش برگشت.وصداکرد پلاستیک.پلاستیک.ظهرنزدیک شده بود و روده های اسماعیل ازگرسنگی به صدا آمدند.اوبسوی یکی ازنانوایی هارفت تانان بخرد که یکباربه یاد مادرش افتاد که ازدرد وتب شدید شب گذشته نخوابیده بود.

باعجله بسوی دواخانه دوید وبرای مادرش چند تابلیت مسکن خرید وبه سرعت بسوی خانه به راه افتاد....

مادرازدردبه خود می پچیدوبلندناله میکرد:وای خداجان وای مردم وای سوختم...اسماعیل باعجله خود رابه مادر رساند وسرش رادرآغوش گرفته گفت"مادرجان.مادرجان مه هستم مه آمدم برایت دواخریدم.مادرباآه وناله گفت"جان مادر خیرببینی بچیی گلم.

اسماعیل باعجله بسوی پسخانه دوید ومقدارآبی رابایک تابلیت برای مادرش داد.امامادرکه شب وصبح راباشکم گرسنه سپری کرده بود پس ازخوردن تابلیت معده اش بدرد آمدواز اسماعیل خواست تامقدارنان برایش بیآورد.اسماعیل دوباره بسوی پسخانه دوید ودسترخان کهنه رابازکرد ولی آنراخالی یافت.وقتی برگشت صداوفریاد ناله مادر بلند تر شده بود اسماعیل ترسان ترسان بسوی خانه جبار خان رفت وتقاضای مقدارنانی کرد.جبارخان بادستان خون آلود که معلوم میشد تازه قربانی کرده او بطرف چندمردی که درکنارش مشغول توته وتقسیم کردن گوشت های قربانی بودندگفت"این بچه را ازینجادورکنید دیوانه را.....اما اسماعیل زاری کنان گفت"خیراست مرابیرون نکنید یک کمی نان بدهید مادرم مریض است.مه همسایه تان هستم یک کمی نان بدهید.امامردها بدون آنکه به حرفهایش گوش داده ودرک اش کنند او را ازخانه جبارخان بیرون شد وچندین درواز دیگر رابه صدا درآورد ولی ازهیچ یک جوابی نشنید. لبانش از تشنگی خشک شده بود پاهایش ستی میکرد. وگاهی به اینسو وگاهی به آن سوی می دوید همسایه مشغول قربانی بودند رنگ خون از زیر دروازها کوچه را رنگین کرده بود. اسماعیل هنوز برای زنده ماندن مادرش می تپید.وبه دروازه هاتک"تک" میکرد.ولی همه یی درهابه رویش بسته.وقتی ازتلاش هایش ناامیدشد.حیران ماند که بکجا برود ناگهان فکری به سرش آمد وباعجله به عقب دوید.هنوزازسرک عبور نکرده بود.که زیرتایرهای موتری که بی توجه وسرعت زیادمی رفت نقش زمین شد.ودرحالیکه چشمایش بسته میشد آهسته زیرزبان گفت "برای مادرم نان بدهید.درواز آهنین جبارخان باز شد مهمانان شیک پوش بالباس های نوهمراه

 

باموترهای شخصی که دم دروازه اش پارک کرده بودندرفت وآمد میکردند.

خون سرخ قربانی از زیر دروازه آهینن جبار خان جاری بود.جسد خونین اسماعیل ومادرش هم از دروازه چوبی وکهنه که به اندازه یک دیوار باریک ازدروازه آهینن وبزرگ جبار خان فاصله داشت توسط همسایه هابیرون برده شد.

آسیه خواهراسماعیل.اشک آلود درکناردروازه شان تنها مانده بود.مردی از خانه جبار خان بیرون شد وبرای دلداری آسیه مقدارگوشت قربانی راکه درپلاستیکی گره زده بود به دستش داد.ولی آسیه به آن توجه یی نکرده به عقب جنازه برادر ومادرش می دوید. خون قربانی ها که ازدروازه ما بیرون راه کشیده بودند باخون ریخته شده اسماعیل کجاشده وکوچه رادر روزعید رنگین ساخت.



About the author

160