دوباره بر این سرزمین پا نهادم سر زمینی که هر بار به نوعی به تاراج رفته است آخرین باری که خنده اش را شنیده م یادم نیست .
اما هنوز صدای سوزناک گریه هایش در بند بند وجودم طنین انداز است.....آری او کسی نیست جز دخترک کوجکی که روزی زنده ها، زندگی اش را بی رحمانه معامله کردن بی آنکه حقی حتی به ناحق بر او داده شود..... روزی را که با لباس سفید بر سر نوشت شومش او را رها کردن یادم هست که با چشمانی پر اشک بر سیاهی بختش میگرید یادم هست..... خوب یادم هست که چند ماه بعد از لباس سفید اما ابدی بر آغوش خاک سپردنش آری.... اینجا همان سرزمین است که قبرستان دخترکان کوچکی هستند که به ناحق معامله می گردند و با قیمتی گزاف اما نا چیز فروخته می شوند و در آخر مظلومانه به آغوش خاک باز می گردد.... ودر آخر همه چیز رو به راه اس اما رو به کدام راه کس نمی داند.....