ارتش برده داری ست / در حاشیه ی یک واقعه ی روزمره ی ساده

Posted on at


روزی روزگاری در هرات، در یک میز گرد رادیویی با یک جنرال ارشد اردوی افغانستان، منطق و میل ساختن ارتش را واپسین میل قرون تاریک و میراث جهل و هراس تاریخی بشر از خود خوانده بودم. در آن میزگرد پر تنش که در آن رگ های گردن آن جنرال از شدت تورم به ترکیدن رسیده بود، به طور مقایسه ای و با تحلیل دو سامانه(برده داری و ارتش) ، همچنان ارتش را نماد بارز کشتن اراده فردی و برده ساختن انسان مطرح کردم. همین چند دقیقه پیش یکبار دیگر به طور عینی این تحلیل را تجربه کردم، هرچند در گذشته نیز بارها تجربه کرده بودم و آن تحلیل در آن میز گرد به اضافه ی مطالعه بنیاد های این مقایسه، حاصل تجربیات و مشاهدات عینی من نیز بود.
چند دقیقه پیش که وارد جاده فرعی خانه شدم، با دو افسر یکی جوان و دیگری پیر مواجه شدم که خیابان کوچک منتهی به محل بودوباش مرا بسته اند و به اضافه این که اجازه ورود به موتر ها را نمی دهند، از عابران پیاده نیز بازجویی می کنند و شماری را اجازه نمی دهند که حتا به خانه هایشان بروند.
دلیل این کار گویا این است که در همسایه گی ما خانه ی یکی از دزدان بزرگ و از شرکای قدرت در افغانستان است و امشب مهمانی با شکوهی در آن خانه برپاست. خیابان کوچک خانه ی ما توسط ده ها موتر زره و گرانقیمت مسدود شده است. افسر پیر هنگام عبور مرا نگهداشت و پرسید: " کجا میری و در کیف ات چی داری؟" من برای تست زدن، سرد جواب دادم و گفتم:" گمان می کنی چی باید باشد در کیفم و خانه ام همینجاست. "مثل فنر از روی صندلی پرید و با اشاره دست گفت : "برو اجازه نیست. " و همین کافی بود تا سوژه ی برای منفجر شدن و البته طرح آن دیدگاه پیدا کنم.برای من ی که پذیرفته است که ما کاملن در شرایط جنگی کار و زنده گی می کنیم، همین یک اشارت کافی ست تا خودش را برای حمله اماده کند. افسر نگران شده بود و هی تکرار می کرد که: "امر عسکری ره میفامی یا نه؟" و من با پوزخند و با صدای بلند جیغ می زدم که : " لعنت به تو و امر عسکری ی که فرق غیر نظامی و نظامی را نمی داند، من سرباز تو نیستم که تو به من فرمان بدهی، اینجا خانه ی من است و هیچ نیروی حق ندارد نگذارد به خانه ام بروم."
چندین بارهم تکرار کردم که تو برده ای، برده ی مشتی الدنگ که با این همه کب کبه و دبدبه، اینقدر شعور ندارند که نباید کثافت کاری هایشان مانع روال عادی این زنده گی کوفتی برای مردمی شود که آنان بر گرده هایشان سوار اند. چند همسایه آمدند، افسر پیر تقریبن می لرزید و بدو بیراه می گفت و اخطار می داد و من با صدای بلند می خندیدم و اورا برده خطاب می کردم. بالاخره سروصدا که زیاد شدپولیس ها متوجه شدند که به اصطلاح "هوا پس است" و ممکن است شمار بیشتری از همسایه ها بیایند و یک جنجال تمام عیار درست شود. همه را راهی خانه کردند و من را هم آن افسر جوان تا دروازه خانه آورد. در راه گفت: "بیادر! تو راست می گی،اما می فامی که ما مجبور استیم. ای خایءنا دقصه ی کسی نیستن، بسیار که گپ بزنی، سرشان بدمیخوره و ایطور لت ات می کنند که تا چند ماه نتانی شور بخوری."


آخرین حرف های افسر پیر تا هنوز در گوشم می پیچند. می گفت: " کله ت بوی قرمه می ته، به خیالم از خارج آمدی، ها مه غلام هستم، برده هستم، برده ی قوماندان خود هستم.اگه اجازه بته، همینجه ده مرمی ره حرامت می کنم و..."


این ماجرا شاید واقعه ای خیلی ساده برای همه ی ما باشد و هرجا با آن روبرو شویم. اما اگر شکایت ها و ضجه های روزمره و فحش های غیابی ای را که نثار ارباب قدرت می کنیم بگذاریم کنار، ایا به راستی چنین ارتش و پولیسی به جز به عنوان برده ای اخته شده ، جماعتی مفلوک ،فاقد هرنوع اراده و شعور فردی کاربرد دیگری دارد؟ مشتی بنده گک ِ تابع امر انگل ترین سیاست مداران و فاسد ترین سرمایه داران. و قانونی که فقط انجا که منافع کثیف مشتی خون مردم خور الدنگ به خطر می افتد، چون پتک حاضر اماده بر فرق مردم کوبیده می شود.


 






About the author

MasoudHasanzada

اززنده گی نامه های فرمال و سر راست متنفرم. به همین دلیل چنین می نویسم: مسعود حسن زاده ای که حالا و اینجا می بینید در کابل زنده گی می کند،شاعر و منتقد ادبی ست و رهبر نخستین گروه راک و بلوز افغانستان(مورچه ها) ست. روزگارش از راه روزنامه نگاری…

Subscribe 0
160