لــحــظــــه ها بــــــدرود

Posted on at


 بگزار خبر به دورترین نقطه دنیا برسد

خبری که سهم آن جز تو به دیگری نمی رسد

درد این قدر شکنجه را نازم

می خواهم با این عشقم بدرود بگویم

انتظارم را به پایان رساندم

انتظاری که مرا در خود غرق کرده بود

زخم های دلم هرگز آرامم نگذاشت

زخمی که دور از خانواده ی خود زندگی می کردم

خانواده ی که هر لحظه در کنار همدیگر بودیم

خانواده ی که بهترین و زیباترین افراد در آن بود

زندگی ما به مثل یک قصه بود

قصه ای که نمیدانم به آن تنز بگویم یا داستان نمیدانم

نمیدانم که این قصه را برای چه کسی نوشتم

شاید از این خاطر نوشتم که روزگار خودم را بخوانم که چه به روزم آمد

از فراق خانواده ام وامانده درمانده شده بودم

در هر جا مرا مرگ فرا گرفته بود

مرگــی که بی خبر از آن بودم

می خاستم با همه چیز خدا حافظــــی کنم

گذشته را صـلوات بگویم و در فکر آینــده نباشم

می توانم این را یک داستان بگویم

داستان دختری که دور از وطـن بود همرای یک خانواده جدید خود زندگی را می گذراند

زندگی که تلخ بود

غم واندوه در آن بود

شکنجه در آن بود

خواسته های که داشت به آن نرسید

زندگی را با تمام دشواری های آن حس کرد

تعادلش را از دست داد و با زندگی خدا حافظی کرد

لحظه ها سپیده ها بدرود

 



About the author

samira_noori

she is lade which lives in Kabul and love her Afghanistan

Subscribe 0
160