عشق واقعی یک پسر هراتی به یک دختر

Posted on at


این قصه واقعی بوده که در یکی از روستای هرات بوقوع پیوسته است وازین قرار است :
در یک خانواده روستانشین یک دختری بنام گلناز زندگی میکرد .که مادرش را در کودکی از دست داده بود .با تنها پدرش زندگی میکرد .و پدرش هم انسان خوی بود که با روزی حلال که از کسب نانوای بدست میاورد گلناز را با بسیار مهربانی بزرگ کرد .گلناز که یک دخترزحمت کش بودبرای کمک کردن پدرخود خیاطی میکرد .ویک خیاط لایق بود .
گلناز یک دوستی داشت بنام سپیده موقع دلتنگی های خود وقت خود را همرای او میگذراند.سپیده که چند روز دیگه به عروسی اش نمانده بود به گلناز گفت :گلناز جان بیا همرای من برویم به خرید هر دو رفتند خرید کردند وپس آمدند.چند روز گذاشت وفردا همان روز عروسی سپیده بود .فردای همان روزگلناز با لباسهای قشنگ افغانی که خودش برایش درست کرده بود پوشید وبه محفل رفت موقع بر گشتن از محفل یک پسر بنام امید که سوار ماشین بود همرای گلناز برخورد میکنه وگلناز پایش زخمی میشه .امیدگلناز بر میداره میبره شفاخانه بعد ازین که گلناز به هوش میایه امید معذرت میخواهد ومیگه من قصد نداشتم این قسم بشه گلناز لب خند شیرین میزنه میگه " ومیگه میفهمم که قصد نداشتیم بر حالا شکر که خوبم :امید که فداکاری گلناز میبنه عاشقش میشه وباخودت میگه چی دختری با درکی "بعد گلناز میگه من میروم به خانه که پدرم خبر نداره .امید میگه من شما رو میرسونم بعد امید داروها را با میوها که گرفته بود بر میداره وگلناز را همرای میکنه وبه خانه اش میرسونه وبا اینکه امید در همان جا ایستاده بود پدر گلناز میگه این کار را کی با تو کرد دخترم گلناز میگه هیچی بابا خودم حواسم نبود رفتم جلو ماشین اینها : پدر گلناز که صداقت امید را میبنه تشکری میکنه از امید"وامید هم با صد دل نا دل خدا حافظی میکنه میره به شهر " عشق گلناز امید را وادار میسازه تا امید به بهانه ای دیدن گلناز میوه میگره میره به روستا گلناز موقع که امید را میبینه تکان میخوره وبا دیدن اش تعجب میگنه :بلاخره بعد از 6 ماه رفت امد امید به بهانه ای مریضی گلناز هم عاشق امید میشه :"امید که دیگه تاب تحمل را نداشت به دوستش این ماجرا را تعریف میکنه :دوستش میگه امید جان اگه واقع دوستش داری برو برایش بگو وگر نه پشیمان میشوی . امید که صد دل را یک دل میکنه میره به روستا گلناز که از پیش سپیده می آمد امید را دید که رو به خانه اش میره گلناز رفت و گفت سلام تو اینجا چیکار میکنی ؟امید گفت گلناز باید با تو حرف بزنم "گلناز گفت باشه برویم داخل باغ وگر نه کس میبینه باز خوب نمیشه "موقع که رفتند امید که دست و پایش میلرزید گفت گلناز ؟ گلناز گفت بلی باز دوباره گفت گلناز من تو را دوست دارم و میخوام تو را خوشبخت کنم .
گناز شرمید و امید برایش گفت گلناز تومنو دوست داری؟گلناز چیزی نگفت باز دوباره امید گفت گلناز جواب من را ندادی؟ گلناز گفت امید جان من از وقتی که تو را داخل شفا خانه دیدم عاشقت شدم.وبا خود گفتم چه شخصی مهربانی امید از این حرف گلناز خوشی اش دو چند شد .و گلناز گفت امید جان حالا من میروم چون حالا بابا میاید وقتی گلناز میره خانه پدر اش از تمام مو ضوعات خبر میشه و به گلناز میگه تو دیگه حق نداری از خانه بیرون بشی گلناز که از کودکی که بنام بچه خاله اش بود وبچه خاله اش هم ارباب محل هم بود نمیتوانست گلناز کاری بکنه .پدرش به گلناز گفت من با بچه خاله ات قول دادم که تو از اون هستی و تو را بهش میدم چند وقت دیگه قرار که عروسی تو بشه میخواهی آبروی منو ببری.
بعد ازاینکه که گلناز مدتی از خانه بیرون نمیشه وامید را نمیبنه خیلی دل تنگ میشه وبه پدرش میگه بابا من خیلی دل تنگ شدم تا پیش سپیده بروم پدرش میگه برو اما زود بیایی گلناز میگه چشم وقتی گلناز از خانه بیرون میشه امید را میبینه "امید میگه گلناز تو کجای؟ چرا خبر ازت نیست؟ گلناز به امید میگه لطفا برواز این جا " امید میگه چرا آخه چیکار شده گلناز را گریه میگره و با آواز بلند فریاد میکشه امید اگه من را دوست داری برو از اینجا چون تا یک هفته دیگه عروسی من است امید با شنیدن این حرف چشمانش پر از اشک میشه ومیگه چطور شد ؟ چی اتفاق افتاد ؟من نمیتونم بدون تو زندگی کنم گلناز من به شهر بهترین زندگی را برات مهیا کردم. گلناز میگه برو اکه منو دوست داری برو موقع که گلناز حرف میزد بچه خاله اش که قرار بود تا دو شب دیگه با گلناز عروسی کنه میشنوه و بسیار عصبانی میشه و خود را به گلناز وامید نشان نمیده ومیره .امید هم با چشمان پر اشک راهی راه میشه این دو شب هم میگزره .بالاخره شب عروسی گلناز است.بچه خاله اش میایه وبه گلناز میگه برای تو یک خوش خبری دارم .گلناز بدون اینکه خنده بر لب هایش باشه وبدون هیچ حرفی سرش را پایین می اندازه وگلناز آرام قرار نداره به سپیده که دوست همرازش بود میگه چرا این قسم شد ؟سپیده جان من چی گناهی کردم؟حالا چند لحظه دیگه باید به عقد نکاح بنشینم بدون امید من چیکار کنم ؟بلاخره شب میشه دیگه تمام مردم آمدند ومحفل آغاز میشه سپیده دست گلناز را میگره واورا میبره به عقد نکاح گلناز که سرش پایین انداخته بود حس میکنه که دستش را کسی محکم فشار میده وقتیکه سرش را بالا میکره نگاه میکنه که امید: گلناز تعجب میکنه ومیگه این جا چه خبر است ؟بچه خاله اش که مرد واقعا با احساس وبا درک بود میکه من دوست داشتن شما را وقتیکه در باغ حرف میزدیم دیدم شاید اینقدر که امید تو را خوشبخت کنه من نتونم گلناز حالا چرا من بخاطر خوشبختی خود زندگی دو نفر تباه کنم. گلناز با شنیدن این حرف از بچه خاله تشکری میکنه ویک زندکی خوشی را امید و گلناز آغاز میکنند.
تهیه کننده خانم ایوبی)




About the author

laighaauobi

Laigha auobi was born in Herat, Afghanistan. she is in 12th class. interest to painting and sport.

Subscribe 0
160