زنــدگـــــــی

Posted on at


از عاقبت زندگی میترسم میترسم که دگرگون نه شوم زندگی که به هزار ها مشکل ها و دشواری آن را به پیش گرفتم

زندگی که روز آن به مثل شب تاریک نمایان می شد شبی که حس می کردم هیچ ستاره ی در آن نیست که همه جا را با روشنی و درخشش خود روشن کند

شبی که در آن هیچ امیدی باقی نمانده بود تلخی و شیرنی زندگی را هر کس چشیده است پس ما اگر قدر مشکل و دشواری زندگی را ندانیم زندگی را با حواس خود درک نه کنیم پس قدر آسانی را هم نمی دانیم می خاستم که با زندگی بدرود بگویم

آتشی در سینه ام کشید و شعله ور شد و همان جا گفتم این چه سرنوشتی است که به روزگارم آمده چه باید با این کرد

انگار فکر برایم رخ داد و از خود پرسیدم که ترک کردنم نسبت به دنیا چه تاثیر دارد  که این قدر دنیا مرا امتحان می کند

امتحانی که در آن هر بار ناکامی را حس می کنم

خورشیدی را می دیدم که به دنبالم می آمد می ترسیدم که سوزنده نباشد

آتش فشانی در درونم دهن باز کرد و شعله کشید و به درون رگ هایم آتش مزاب رخ داد هر قدر این دنیا را سخت تر بگیریم همان قدر سخت می شود

دنیایی که هم وفا در آن است هم جفا

از شاخ به شاخ شدن می ترسم

ترسم حال از زندگی نیست از روزگار زندگی است  روزگاری که خواب را از چشمانم بر بسته کرده و با خود برده

دنیایی که با جفا تمام می شود 

فاطمه فرح

 



About the author

samira_noori

she is lade which lives in Kabul and love her Afghanistan

Subscribe 0
160