بعضی اوقات بالای خودم هم شک میکنم

Posted on at


با آه و حسرت شروع به قصه سرگذشت خود کرد و گفت:


مکتبی که در نزیک خانه ما بود درس میخواندیم چند سالی درین مکتب درس خواندم و بعد به مکتب دیگری که دور تر از خانه ما بود انتقال داده شدیم چون این متوسطه بود و دیگر جای ما نبود چون ما به مرحله ثانوی رسیده بودیم.


در آن مکتب صنف های ما با دیگر صنف ها یکجا شد، شخصی که در پهلوی من در چوکی مینشست را از قبل نمیشناختم آهسته آهسته با این شخصی که در پهلوی من مینشست انس گرفتم و دوستی مان آغاز شد، هر چه وقت میگذشت با هم دیگر زیاد دوست میشدیم و هم دیگر را درک میکدیم و با گذشت هر روز صمیمیت و دوستی مان زیاد و زیاد تر میشدذ، به همین منوال روز ها ما ها و سال ها گذشت، مکتب را خلاص کردیم و شامل دانشگاه شدیم، دانشگاه به این دوستی بیشتر و بیشتر افزود تا اندازه ای که یک روز یکی دیگر خود را نمیدیدیم حالت مان قسمی میبود که گویا چیزی گم کرده باشیم، درس های مان یکجا، کورس های مان یکجا، رفت و آمد به دانشگاه یکجا، رفتن به تفریح یکجا، خلاصه اینکه همیشه باهم میبودیم، در بین ما هیچ سخنی به نام پنهان وجود نداشت رابطه دوستی مان به اندازه ای محکم شده بود که فکر میکردم اگه خداناکرده این دوستم از من جدا شود نخواهد دیگر زندگی کرده بتوانم، به همین منوال دوستی مان ادامه داشت تا وقتی که عازم یکی از کشور های خارجی به خاطر تحصیلات عالی شدیم، در آنجا در اوائل قسمی بودیم که در افغانستان بودیم، اما بعد از گذشت زمان آهسته آهسته رابطه دوستی مان رو به سرد شدن گرفت، در بین ما و دوستم بعضی سخن هایی ایجاد شد که هرگز فکر آنرا نمیکردم که گاهی این سخن ها سبب دوری بهترین دوستم از من شود، در لیلیه ای که زندگی میکردیم تعصبات قومی، نژادی، حزبی و سمتی به اوج خود رسیده بود، فامیل من در حزبی بود و فامیل دوستم در حزب دیگری، چونکه مسائل حزبی در آنجا زیاد دامن زده میشد دوستم آهسته آهسته خود را از من جدا کرد، دوستی که جدایی آنرا در خواب هم نمیدیدم و هر گاهی که به جدایی از آن فکر میکردم مو های جانم بر میخواست.



تا اندازه ای که بعضی ها سخن های من را برای او و سخن های او را برای من میآوردند، چیزهایی را شنیدم که هیچ گاهی باور نمی کردم که بهترین دوستم در باره من این سخن ها را بزند، روزی رسید دوستی که یک روز بدون دیدارش نمیتوانستم روز را شب کنم حاضر به این شدم که سال ها چهره اش را نبینم، من از او متنفر شدم و از من، کاری شد که گاهی هم فکرش را نمیکردم، کسی که معتبرترین شخص نزد من بود، کسی که از خود کرده بالای او باور داشتم، کسی که حاضر بودم به خاطرش جان بدهم، کسی که بهترین لحظات زندگی ام را با او سپری کردم، کسی که مشتاقانه مشتاق دیدارش بود، حال حتی حاضر نیستم که به یک لحظه هم که شده او را ببیننم، بعد از اینکه ازین دوستم این گونه رنجیدم و من را تنها رها کرد و به شخصی تبدیل شد که نمیخواهم در زندگی برای یک بار هم شده او را ببینم، به کلمه ای به نام اعتبار دیگر باور ندارم، دیگر به کلمه به نام دوستی باور ندارم، دیگر به کلمه ای به نام صداقت باور ندارم، چرا که این همه برایم یک چیزی بی ارزش شده، حتی بعضی اوقات بالای خودم هم شک میکنم و باوری که بالای خودم هم داشتم از دست داده ام.


تنها ام و تنها ام، متنفر از کلمه صداقت، دوستی، اعتبار، از هم گذری، ووووووووووووو.


نگارنده: صبغت الله سنتیار



About the author

sebghatullah

صبغت الله"سنتیار" فرزند مولوی عبیدالله "پروانه" فرزند مولوی پروانه "سنتیار" روز چهارشنبه عقرب سال 1371 در یک خانواده متدین و روحانی پا به عرصه گیتی گذاشت. در سن شش سالگی شامل مکتب ابتدائیه بی بی حوا شده و دوره ابتدائیه خود رادر مکتب مذکور به اتمام رساند، و بعد دوره…

Subscribe 0
160