زیبــــایـــی را که نمـــی دانستــــم

Posted on at


شب است و من تنها رویی پله ی حیات نشسته ام و به آسمان پر ستاره چشم دوختم نیم خنکی صورتم را نوازش می دهد .وآرامش خاص را بر دلم  هدیه می کند .


به سیاهی شب چشم می دوزم و سعی می کنم که به رویی سفید کاغذ بنویسم آنچه را که تمام ذهنم را مشغول کرده کاغذ را برداشته و می نویسم می نویسم.......



دلم می خواهد همه وهمه بخواند این عشق ی من است نسبت به طبیعت است عشق ی که روز به روز شدت آن در من افزوده می شود .عشق ی که نباید آن را با عشق های دیگر مقایسه کرد .


می خواهم آن قدربنویسم تا پیر این را شوم .


دلم می خواهد صدا بزنم با تمام وجودم صدا بزنم که بیایید و بیبینید این طبیعت سبز و زیبا را .



وقتی به این طبیعت سبز نگاه می کنم و هوای صاف را تنفس می کنم انگار فکر برایم رخ می دهد و چنان بر زندگی امیدوار می شوم که تمام تاریکی های زندگی خود را فراموش می کنم گرمی و سردی زندگی ر زیاد چشیده ام هر قدر زندگی را سخت بگیرم همان قدر برایم سخت می شود .


زیبایی را که نمی دانستم آن زیبایی طبیعت بود .پس طبیعت است که افکار شوم انسان ها را تبدیل به نزدیک شدن قلب ها می کند...............


فاطمه فرح


 



About the author

samira_noori

she is lade which lives in Kabul and love her Afghanistan

Subscribe 0
160