چرا چرا چرا ؟

Posted on at


 


من کیستم ؟ در زندگی چی هدف دارم ؟ آیا زندگی با همه در ستیز است چون من ؟چرا باید همیشه زیر بار مینت دیگران باشیم ؟ آیا خداوند مرا انسان آزاد خلق نکرده ؟ پس چرا این همه هیاهو ؟ این همه سوالاتی است که همیشه در ذهن من است وهمیشه   مرا آزارمیدهد . من یک دختر ی هستم که در یک فامیل  بزرگ به دنیا آمدم   .اما فامیل از هم پا شیده هیچگاه فامیلم یکدیگر را درک نکردند . اما من آرازوهای بسیار بزرگی داشتم حتی گاهی فکر میکردم رسیدن به آرازوهایم نا ممکن است نمیتوانم ادامه بدهم حتی گاهی آنقدر خود ذا از دست میدادم که ساعت ها گریه میکردم اما شش سال عمر داشتم زمانیکه من مسجد میرفتم . در عین زمان مرا شامل مکتب کردم . دختری  با استعداد بودم وکوشش میکردم . خود را نا معیار ها ی مکتب  آماده سارم و این کار راهم میکردم  .


گرچه یک طفل بودم  اما خجالت بزرگ داشتم  مثل یک جوان  آرزو داشتم زودتر جوان شوم و به آرزوهایم برسم   شاید شما فکر کنید من چرا اینقدر به رسیدن آرزوهایم اسرار داشتم . شاید فکر کنید یکی از آرزوهایم این بوده که بر آیند یک داکتر شوم یا یک ریس شوم . اما نه از طفولیت آرزو داشتم به یک بارهم که شده ما فامیلم با یک صمیمت  و محبت خاص به یک سفره غذا خوردیم پدر و مادر یکدیکر را درک کند به اولاد های خود رسیدهگی کند . و زندگی با آسایش را تشکیل بدهد . یکدیگر را تقیر نکند اما اما اما  این برایم  فقط آرزو ماند و بس . گر چه طفل بودم  ولی  تا اندازه تصورات طفولیت خود زندگی را درک کرده بورم . حس میکردم خداوند محبت را خلق نکرده به گونه ی یک حس بدی داشتم این باعث میشد که در زندگی خود یک شخص عقدیی بار آیم وانزوا اختیار کنم . اما بازهم تلاش میکردم .  میدانم حسرت  خوردن کارخوبی نیست چون خداوند عادل است وهمه بنده گان خود را یکسان خلق کرده اما این هستند که زندهگی خودرا میسازندیا ویران میکند واین بستگی به افکار آدمها دارد . اما همیشه حسرت میخوردم  چرا دیگر  آدمها دیگر فامیلها شاد اند موفق هستند یکدیگر را میتوانند درک کنند . زندهگر خود را همچو فضای پراز عشق و علاقه ساختند چرا ما نمیتوانم .


آیا فا عقل ندریم آیا سر نوشت با ما بازی میکند . چرا چرا چرا چرا آنقدر ذهن مرا  پرسا خته بوده که احساس سنگینی میکردم اما هیچگاه جواب این چرا ها را پیدانکردم سالها گذشت زندگی ما هنوز دچار همین  قسم تحوال ت نا خوش آیند بود که مرا زیاد رنج میداد. کم کم بزرگ شده بودم .  اما بازهم ذهنیت طفولیتم  پا بر جا بود. کوشش میکردم این ذهنیت خود را تغیر دهم چون دیگر حالا بزرگ شده بودم رفتار فامیل واجتماع با من در حال تغیر بود از من توقهات زیادی داشتند . همیشه از من میخواستند این قسم باش آن قسم باش  مثل فلانی باش . این کار را بکن  آن کار  را نکن اما از من نپر سیدند  بلاخره خودت هم انسانی چی میخواهی ؟ حالا دیگر جوان شدم  محصل هستم اما بازهم با فامیلم زندگی میکنم بی رنگ واز هم پا شیده اما یگانه چیزی که مرا رنج میدهد ایست که پدر ومادر خودم مرا نمتوانند ذرک کند . پس از افراد جامعه دیگر گیله ندارم .


چون این  پدر ومادر هستند که طفل  به دنیآوردند آنرا درس  میدهند  خوی وخواص طفل شان برایشان معلوم است پس چرا این همه دوری چرا این همه هیاهو ؟  نمیدانم جواب این همه سوالات خود را چی وقت دریافت خواهم کرد ؟؟؟ احساس میکنم اکثر دختر ا شایدم پسرا در افقانستان دچار چنین سر نوشتی باشند و رنج بکشند . پس از تمام از تمام والدین محترم خواهشمندم  نه اینکه اعتراض داشته باشم چون مجال اعتراض را ندارم  فقط یک خواهش  اینکه انسانها اشرف مخلوقات هستند و بر خلاف دیگر مخلوقات  حس درک قوی دارند و قلب شان پر از مهر ومحبت  ووفا است پس از آن استفاده کنید .  اگر نمیتوانید برای فرزندان  خویش رسیده گی کنید آنرا درک کنید . آنرا تربیه  کنید . پس چرا به دنیا میآورید . شاید اکثر مردم  با این نظر من بر خلاف باشند اما من حس میکنم وفکر . خداوند هیچگاه به دنیا آورن چندین طفل برای والدین امر قاطع نکرده  مگر اینکه  به آن رسیده گی کند ونگذارید بار دوش دیگران وجامعه باشند .   



160