فیلمنامه در یکی از قریه های دور از شهر دختری زندگی میکرد - قسمت اول

Posted on at


 

صحنه اول:     محل: خانه آرش                  مکان: داخلی            زمان: روز

مادر آرش درحالیکه خسته ومانده تمام خانه را جاروب می کند. دروازه خانه بازمی شود وآرش با بکس مکتبش به خانه می آید. داخل دهلیز می شود روی کوچ می نشیند بکسش را به یک طرف میندازد. وبالای کوچ درازمیکشد. خمیازه میکشد ودست هایش رابالامی کند وآهی میکند . به خواب فرو می رود

صحنه2:        محل: خانه آرش                  مکان: داخلی            زمان: روز

مادر آرش وقتی از اتاقش بیرون میشود . وبه دهلیز می آید آرش را روی کوچ می بیند. با عصبانیت به طرف آرش نگاه می کند ومیگوید:                                                    

مادرآرش: آه آرش از دست تو.هیچ به فکرمن نیستی

که هرروزباید من خانه را منظم کنم . چقدر بی توجه

هستی. آخی از دست تو.

بکس آرش را برمیدارد. وبالای کود بند آویزان می کند آرش را ازخواب بیدارمیکند.   

مادرآرش: آرش! آرش! بیدار شو باید ا زدوکان کمی

نان بیاری.

آرش: مادرجان خیلی مانده شدم امروز پدرم به دنبال

نان برود.

مادرآرش: آخی پدرت چند لحظه پیش از خانه بیرون

شد بلند شو وبرو دیگه بهانه هم نیار

آرش از روی کوچ با چشمان خواب آلود بلند می شود نفسی می کشد وکمی آب به دست ورویش می زند. از مادر پول گرفته وکفش های خاک پرشرا می پوشد بایسکلش را از صحن حویلی کنار درختان برمیدارد

صحنه 3        محل: بیرون خانه                مکان: خارجی           زمان: روز

ازخانه بیرون می شود هوا ابری می شود.آرش هم به اندازه ا زخانه دور می شود. روی بایسکل باخود آهسته آهنک " ای ساروان آهسته ران کهآرام جانم می رود....." را زمزمه میکند. وقتی

به دوکان می رسد از بایسکل پایین می شود وبه دوکان دار می گوید

آرش: کاکا! 5 دانه نان می خواهم.

دوکاندار: بفرمایید این هم نان شما

آرش: تشکر کاکاجان خداوند در کار شما برکت بدهد

دوکاندار: آمین پسرم

آرش بالای بایسکل سورا می شود. وبطرف خانه حال حرکت است. آسمان چهره دیگری را به خود میگیرد. صدای رعد وبرق وپایه غورغوری میشود. همه مردم آهسته آهسته آماده گی استقبال باران را میگیرند. وبه طرف اسمان با خوشحالی مینگرند. آرش نان هارا که در پلاستیک بود. در بغلش محکم میگیرد. و رکاب با یسکل را تیزتیز میزند . وقتی باران میشود. سرعتش را زیاد میکند واین طرف وآنطرف خودرا نگاه میکند که ناگهان تایر بایسکلش به سنگی برخورد می کند وپنچر می شود. آرش تکانی می خورد واز بایسکلپایین می شود.

آرش: آه خدای من این دیگر چی شد. هنوز راه زیاد

برای رسیدن به خانه مانده.حال چگونه تابه خانه بر

سم؟ خدای من این باران را ببین واین تایر بایسکل

من را مگر باید همین لحظه خراب می شود. اوف

لعنت برشیطان حال پیاده به خانه بروم

آرش لگدی بربایسکل میزند ومنتظر می شود تا باران ایستاده شود. بعد ا زایستادن باران نان را در یک دست وبایسکل را دردست دیگرش میگیرد وآهسته آهسته بطرف خانه حرکت میکند. وقتی به خانه می رسد. با عصبانیت دروازه را می زند.

صحنه 4:       محل: خانه آرش                  مکان: داخلی            زمان: روز

آرش: مادر! ماد ر!زود دروازه را بازکن که بخدا

مردم.

مادر: از کی است. می فهمی که از رفتنت دوساعت

می شود. مگرنان را ازچا می کشید

آرش: آه مار، نمی بینی که بیرون باران می بارد و

برعلاوه تایر بایسکلم هم خراب شدراه زیادی

را پیاده آمدم. وشم هنوز هم بالای من گپ می زنید.

مادرآرش: خوب دیگه به هرحال، زود باش نان را

ردهی که خیلی گرسنه شدم. توهم برو دست و رویت

را بشور. وبیا که سفره آماده است راستی وقت آمدن

نمک دانی را هم بیاور. یادمن رفت تا بیارم

آرش: باشه پیرن خودرا تبدیل کنم بعدا می آورم

آرش پیراهن خودرا تبدیل می کند . دست ورویش را شسته نمک دانی را از آشپزخانه می آورد وبا مادر کنار سفره می نشیند. وقتی یک لقمه نا را به دهن خود میکند بادهن پر ا زمادر می پرسد

آرش: راستی مادر! پدر چی شدن؟ از صبح تابه

حال به خانه نیامدن کجا رفتن؟

مادر: از آمدن تو ازمکتب پدر تو هم بخاطر پیدا

کردن وظیفه بیرون شد. خوب چیکار کنه نمیشه

که بیکار بشینه. خدا کند که وظیفه خوبی پیداکنه

دروازه خانه تک تک می شود.آرش دروازه را باز می کند پدرش را به داخل استقبال میکند. پدر آرش خوشحال است وبطرف آرش با چشمان خوشحالی نگاه می کند ولبخند میزند نزد خانمش آمده وبا خوشحالی به او میگوید:

پدر آرش: می فهمی وقتی از خانه بیرون شدم چقدر

سرگردان بودم که ناگهان چشمم به شیشه رستورانت خورد

روی شیشه ورقی بود. باعجله داخل رستوران شدم.

صاحبت رستورانت گفتم: ببخشید آقای محترم این

ورق از خاطر چیست؟

صاحب رستورانت: ما در رستورانت خود به یک

سرآشپز ضرورت داریم. آیا شما تجربه کاری دارید؟

پدر آرش: بلی تجربه کاری دارم. می توانم این کار

انجام دهم

صاحب رستورانت: پس شما باید سرساعت 07:30

حاضرباشید.چون رستورانت از صبح تا به شام است

مادرآرش: الهی شکر. که تو هم صاحب کار و وظیفه شدی                                                    

پدرآرش: بلی ها! بخدا از اینکه در این چند روز در

خانه بودم خیلی دلم تنگ میشد. بازهم هزار بارشکر

خدایا

آرش از اینکه پدرش صاحب وظیف شده بسیارخوشحال شده روبه آیینه میکند. دست به موهایش می زند ولبخند برلب می آورد.

صحنه 5:       محل: بیرون خانه                مکان: خارجی           زمان: روز

از خانه بیرون حویلی می رود . وبایسکلش راکه در گوشه حویلی انداخته بود میگیرد. وبه داخل گاراج می کند. و دروازه گاراج را می بندد. روز زینه های حویلی نشسته وآسمان رانگاه می کند.آفتاب درحال غروب است وپدر که روی کوچ نشسته است. با دقت به اخبار گوش می دهد. آهسته آهسته نزدیک شب می شود. باد خنک می وزد. آرش دست به دست دیگر خود می مالد و از جا بلند شده وبه خانه می رود.

صحنه 6:       محل : خانه آرش                 مکان: داخلی            زمان: شب

مادر درحال پخته کردن غذای شـــب است . وپدر که روی کوچ نشسته است.با دقت به اخبارگوش می ده آرش نیز وارد دهلیز می شـــود و آهسته می خواست بکسش رابگیرد. تا مزاحم پدر نشود. ناگهان دستش به گلدان می خورد ومی شکند. پدرتکان می خورد ومی گویود.

پدرآرش: آه آرش به اخبارگوش دادن هم راحتمان

نمی گذاری

آرش: ببخشید پدرجان نمی خواستم مزاحم شما شوم

ناگهان دستم به گلدان خورد

آرش درحال جمع کردن گلدان میشود. مادرکه می بیند گلدان شکسته به آرش می گوید

مادرآرش: آرش! گلدان را تو شکستی؟

آرش: بلی مادر دستم به او خورد وشکست

مادر آرش: آخی او تنها یادگار مادرم بود.

آرش بکسش را از بالای کودبند برمیدارد وکتابی را که از عثمان گرفــته بود می کشد. درحال مطالعه کردن کتاب بودکه مادرش می پرسد.

مادر آرش: آرش! ساعت چند است.

آرش: ساعت 8 است مادرجان

مادر آرش: خوب پس بیا وب من کمک کن

تانان را جا کنم

آرش از جا بلند می شود. کتابش را روی میز می گذارد وبه طرف آشپزخانه کنار مادرش می رود. بشقاب ها را برمیدارد وبالای سفره می گذارد به همین ترتیب با مادرش کمک می کند.

صحنه 7:       محل: خانه آرش                  مکان: داخلی            زمان: شب

 بعداز خوردن نان شب پدر ومادر به طرف اتاقشان می روند وآرش به تلویزیون نگاه می کند. مادر به

طرف اونگاه کرده وبه او میگوید:

مادرآرش: وقت خواب است. ببین ساعت 12:00

شب است.برو زود بخواب تا صبح زود به مکتب بروی

آرش تلویزیون را خاموش می کند . وبه طرف اتاقش حرکت میکند که صدای پدر ومادرش را که درباره عروسی آرش میگفتند می شنود. پشت در ایستاده می شود و حرف های پدرومادر راگوشمی دهد

مادرآرش: مرد، حال وقتش رسیده که ماهم عروسی

داشته باشیم. آخی همه بچه های هم سن وسال آرش

ازدواج کردند فقط پسرما مانده می فهمی من دختر

حاجی غلام همسایه ام را دیدم به خدا که بسیار یک

دختر زیبا وباهوش است.

پدرآرش: صبرکن هنوز زود است.  باید این را خود

آرش تصمیم بگیرد که آیا دختر حاجی غلام را می

پسندد یانه. مثله زندگی خودش است

مادرآرش: نه دیگه آرش پسر یک دانه من است با ید

به حرف من گوش کند . شما که میدانید وقتی هردو

شما صبح ا زخانه بیرون می شوید من تنها د رخانه

میمانم

پدر آرش: باشه بعدا به آرش بگوکه چی تصمیم دارد

حال دیر شده باید بخوابیم.

خلاصه پدر ومادر آرش درحال جروبحث درمورد عروسی آرش بودند آرش نیز از اینکه دختر حاجی غلام را دیده بود ومورد پسند اومی باشد کمی خوشحال می شود.باخود می گوید

آرش: نه من که هنوز مکتبم را خلاص نکردم باید

اول مکتب را خلاص کنم بعدا به فکر ازدواج شوم

لطفا برای خواندن ادامه مطلب اینجا کلیک نمایید.



About the author

160