امید دباره

Posted on at


 

 طبق معمول یکی از روزهای که امید درحال شستن ماشینها بود چشم اش به بچه های افتاد که از مکتب می آمدن چی غوغای داشت با این دل خود شام شده بود .با دل گرفته به خانه آمد در راه  بچه ها وقتی اورا با لباس های کهنه ودست های پرابله میدیدن با هم پیچ پیچ میکردن ومیخندیدن ومی گفتن بیچاره یتیم است باید همیشه کار کند تا لغمه نانی بدست بی اورد.او که این حرف ها را میشنید بیشتر ناراحت میشد. آن روزرا امید با عجله به خانه آمد. و دروازه را محکم محکم کوبید .مادر کلان با تن ضعیف و کمر خمیده یی خود دروازه را باز کرد. امید با عصبانیت وبدون سلام دادن داخل شد. مادر کلان درحالی که دررا می بست گفت:چی شده امید  باز چرا ناراحتی نکنه کسی برایت چیزی گفته ها،خیر است این که کار هر روز شان است. حالا بگو ببینم امروز چند کار کردی؟ پول را بده که یادم نرود فردا باید روغن بخریم .روغن تمام شده امید بعد از این که سر وصورت خود را شست به اطاق خود رفت وپولی را که با تمام زحمات در طول روز بدست آورده بود بیرون از اطاق خود گذاشت ودر را بست . رفت کنار اطاق پنجره نشست وبه آسمان نگاه میکرد به آسمانی که در حال سیاه شدن بود به یاد روز های سیاهء خود افتاد به یاد آن روزی که پدر برای اولین بار از مکتب یاد کرده بود

اینگار این حرف را ناگهانی گفته بود. روز سرد وبرفی بود تمام جا سفید میزد .پدر سخت مریض بود ودر زیر کرسی  نشسته وبه چت خانه نگاه میکرد ؛روزی پدر امید را صدا کرد وبرایش گفت:پسرم تو که وضع مارا میدانی اما تو باید مکتب بری درس بخوانی تا ریس شوی .کسی که مکتب نخواند عمرش تباه میشود. مرا ببین فهمیدی؟امید سرش را تکان داد .و پرسی چی وقت مکتب شروع  میشود،پدرش به برف ها اشاره کرد و گفت: زمانی که این برف ها تمام شود.وبجای برف باران ببارد.آن وقت مکتب ها باز میشود ومن تورا شامل مکتب میکنم ... ان روز را پدر و پسر تمام وقت با هم حرف زدن .چند روز بعد سرفه یی پدر شدید تر شد.دیگر پدر نمیتوانست بر خیزد وحرف های شرین برای پسرش بزند.زرد وزار شده بود.از درد سینه اش می نالید،درد دیگر امانش نداد .وفردای آن روز پدرش مرد،  چند روز گذشت به خانه هم چیزی نمانده بود مادرطبق معمول به کا ر کردن رفت.اما دیگر کسی به او کار نمیداد میگفتن لباسها را خوب نمی شوی خوب اوتو نمی کنی.... مریضی کم کم مادر را هم فرا گرفته بود. امید از این وضع خسته شده بودو نمی خواست که حال مادرش هم به مانند پدرش شود دیگر به کوچه نمیرفت با بچه ها بازی نمیکرد

.و همیشه به این فکر بود که چکار کند تا به فامیلش کمک کند  روزی مادرش از او پرسید که امید جان چرا ناراحتی ؟امید گفت:مادر جان تو دیگر کار نکن من کار میکنم.مادر با لحن تبسم گفت:نه پسرم میدانم " میدانم که تو هم از این وضع خسته شدی اما . پسرم تو باید مکتب بری درس بخوانی تا داکتر شوی مگر خودت این را نمی خواستی ها؟امید آهسته گفت اما اگر تو نباشی من چی کار کنم.امید دیگر تصمیم اش را گرفته بود خواب وخیال و آرزوی را که بخاطر رفتن به مکتب داشت از دست داده بود. او هر روز در کوچه وبازار میرفت وبوت ها را رنگ میکرد.وبا درامد.نا چیزی که داشت به فامیل خود کمک میکرد مرضی مادرش روز به روز شدید تر میشد وبخاطر فقر اقتصادی نمیتوانست معالجه کند تا اینکه بعد از یک سال مادرش را هم ازدست داد حالا دیگر امید تنهاست تنهای تنها با مادر کلان ضعیف وخسته که بنظر میرسید او هم از بازی روزگار  خسته شده.

 امید هنوز در فکر گذشته بود واشک از چشمانش جاری  که ناگا در باز شد و مادر کلان داخل اتاق شد و در گوشه یی نشست.امید را صدا کرد:امید. امید جان بیا! امید با دل پر غم اینگار تمام بارهای دنیا بر دوش اش باشد آمد وکنار مادر کلانش نشست .

 شروع به گیله کردن از بخت وروزگار خود کرد. مادرکلان اورا تسلی داد وگفت:این دنیا سراسر امتحان است زنده گی بدون امتحان مانند درخت بی ثمر است.باید کوشید تا ازاین  امتحان ها ثمره یی خوبی در زنده گی ذخیره کنیم. خداوند مهربان است .

وراستی خبر خوبی هم برایت دارم . همسایه یی روبرو آمده بود وگفت شاگردی میخواهد که به دکان اش باشد . پولش هم خوبه ومیتوانی مکتب خود را هم ادامه بدی . امید که نام مکتب را شنید چشمانش از شادی برق میزد. گفت: راست میگی مادر کلان؟ کی کی باید برم؟مادر کلان گفت فردا.بعد از آن روز امید با عشق وعلاقه کار کرد ودرس خواند .وبا زحمات زیاد امروز  یک داکتر بزرگ شده وبه دیگران  کمک میکند.                   



About the author

ZainabHoseyni

من زینب حسینی متولد سال 1375 میباشم.
هم اکنون شاگرد صنف 12 مکتب محجوبه هروی هستم. ودر شهر هرات زنده گی میکنم.

Subscribe 0
160