دوباره نخواهمت دید!

Posted on at


هراز گاهی گذرم به اینجا میافتد. وقت هایی که خیلی دلتنگم و حرف زدن با کسی یا انجام کاری چیزی از این دلتنگی ام کم نمیکند. انگار تا اینجا نیایم و نبینمش حالم بهتر نمیشود.


 نمیدانم چه سحری دارد که تا این اندازه دوستش دارم. شاید آنقدر زیباست و محو تماشایش میشوم که باعث میشود دلتنگی ام را فراموش کنم. هم او را دوست دارم و هم تلاش میکنم کاری کنم تا کمتر به دیدنش بروم.


چند سالی میشود "کشف اش" کردم. نمیدانم اولین کاشفش که بوده اما فکر میکنم افراد زیادی به این "کشف " رسیده اند.


چون هربار که آنجا میروم تعدادی را که اکثریتشان هم مردها هستند، در حال تماشای این زیبایی طبیعی می بینم. رسیدن به موقع و دیدنش از قسمت بالایی پارک ملت در شلوغی آنوقت روز را جز خوش شانسی هایم حساب میکنم.


وقت کمی دارم تا دلتنگی هایم را در دلرنگی های* زیبایش محو کنم. همیشه برای رفتن عجله دارد. هیچ کسی هم مانعش شده نمیتواند.



همزمان با غروب زیبایش دلتنگی های من هم غروب میکند و با نگاه به منظره زیبایی که روبرویم است خودم را برای فردایی نو آماده میکنم.


فردایی با طلوعی زیبا که پر از امیدواری است وبدون دلتنگی.


تا آخرین لحظه حضورش نگاهش میکنم. کارش برای امروز تمام شده بود. من هم تصمیم هایی گرفته ام. بلند میشوم تا به خانه برگردم. باید کاری کنم تا دیگر به این زودی ها به دیدنش نیایم...



 


*دلرنگی


مطمئن نیستم چنین لغتی در فارسی داریم یا نه! اما از گرامر انگلیسی برای نوشتن این لغت استفاده کردم. برای خودم معنی اش میشود "رنگ های دلش"، شما هم به همین معنی بخوانید. :)



About the author

somaiya-behroozian

I am a computer engineer and have several years experience of working and teaching in this area in Herat-Afghanistan.
I am also interested in social activities and fine art and sometimes work in this fields too.
I published several text and painting books for children of my country.

Subscribe 0
160