وحشت انفجار

Posted on at


 

با دوستان خود قرارداشتیم هر نیمه شب یعنی یک ساعت قبل از اذان صبح، برخیزیم و به مسجد محله برویم وبا خدای خود درد دل و راز و نیاز کنیم.

یکی از همین روزها بود که قرق راز و نیاز بودیم که صدای راکت و بمب بلند شد و ناگهان صداها زیاد تر شد، با این حال ما همچنان راز و نیاز میکردیم ولی این دفعه با گریه همۀ مان خواستار یک چیز شده بودیم و آن هم این که آرامش را به شهر برگرداند، بعد از چند دقیقه دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت.

دوستمان احمد با صدای رسا شروع به اذان گفتن کرد ولی بقه ما از مسجد بیرون شده و به سمت خانه هایمان رفتیم و در کوچه های تاریک در حال راه رفتن بودیم، هیچ چراقی روشن نبود، خرابی های زیادی شده بود ولی مسجد جز لرزش چیز دیگری احساس نکرده بود.

همان طور که در راه میرفتم، یک لحظه پاهایم در چیزی سرد فرو رفت. وقتی که زیر پایم را نگاه کردم، دیدم که روی جسد کسی است  که از جسدش چیزی معلوم نیست وتیکه هایی از گوشت ها که با خون سردش پر شده، پاهایم را سریع تر برداشته و با وحشت به سوی شهری رفته که جز خون چیز دیگری نبود و از شهر کوچکمان جز خون و خانه های خرابه و درهم شکسته وچند تن از دوستانمان هیچ چیز نمانده بود، زمانی که خورشید با اشعه های سوزانش کم کم ظاهر میشد من و دوستانم نزدیک دیوار فرو ریخته ای شدیم، زانو زده و سر به ناله زدیم و با دلی غمگین فاتحه ای برای شهیدان شهر خود فرستادیم.

                                                                           آری این است قول و قراری که با دوستان صالح خود گذاشتیم!!!!!!!



About the author

FatemaMaten

Fatema Maten was born in Herat, Afghanistan. she is studying in 11th class. Interested to social media and writing.

Subscribe 0
160